دومین فصل

| |


صبح با صدای تلفن از جا میپرم
-سلام تنبل خانم
-سلام عمو ...
-سلام به روی ماهت هیچ نباید زنگ بزنی‌ حال این عموت رو بپرسی‌
-چرا به خدا دیشب نبودیم امروز می‌خواستم بیام پیشتون، رسیدن بخیر ...
-مرسی‌ فدات شم، براتون سورپریز دارم، عصر ما اونجأیم میدونستی؟
-نه من عصری با امیر قرار تمرین دارم
-بیخود، واسه امروز به همش بزن
تو دلم بهش میخندم حتما سورپریزش مهرانه، آخه اینم شد سورپریز، این عمو فکر میکنه هر چیزی که واسه خودش جالبه باید واسه بقیه هم باشه ..آخی دلم نمیاد دلش رو بشکنم...
-باشه میگم بیاد اینجا واسه تمرین، سوغاتی‌ها رو یادت نره بیاری !!!!
صدای خنده عمو شهاب تو تلفن میپیچه...
-میبینمت پس، فعلا

شهاب تنها عموی منه، اول باباست، بعد عمو شهریار که سالهاست به رحمت خدا رفته و بعد شهاب ۳۲ سالشه آرشیتکت موفق یک شرکت بزرگانی که بیشتر اوقات در سفره، سالهاست که با ما زندگی‌ میکنه و مامان مثل پسر خودش دوستش داره،
سریع شماره امیر رضا رو میگیرم و بهش میگم برنامه امروز چیه، میگه سر راه کتاب‌ها رو میگیره و میاد اینجا،
از صبح مثلا دارم بدنم رو گرم می‌کنم مامان میره و میاد و پشت سر هم غر میزانه که یک ذره هم کمک حال من نیستی‌. همینطور که روی یا میچرخم میگم :الهی من قربون اون غر غر کردن‌هات برم یک چند دقیقه دیگه هم ویسا الان خاله بدری و امیر پیداشون میشه...بعد هر چی‌ دوست داشتین از خاله کار بکشین....بعدش خودم به خوشمزگی خودم میخندم....مامان ولی‌ انگار عصبانی‌ تر شده
-رو که نیست، مراقب باش با سر نری تو میز ...
تند تند سرش رو تکون میده و وارد آشپز خونه میشه...
-بفرما اینم از خاله و امیر اومدند، و سریع میپرم تا درو باز کنم،
-خاله جون بیا این خواهر غر غر تو تحویل بگیر و دست امیر رو که داره میخنده رو می‌کشم به طرف کتابخونه...

-وای دستت درد نکنه امیر ، خوب زود باش وقت زیادی نداریم
-کی میان؟
-نمیدونم تا تو لباشاتو رو عوض کنی‌ میرم اون سی‌ دی‌های جدیدی که دادی
رو میارم
مامان و خاله بدری تو آشپزخونه سرگرم تعریف و راست و ریس کردن کارها شدند
۵ دقیقه بعد دوباره تو کتابخونه هستم، امیر موزیک رو پخش میکنه و شروع میکنه به توضیح دادن و اون حرکت هایی که تو ذهنشه برام میگه، اول حرکت‌های خودش بعد مال من، بعضی‌ جاها نظر میدم و حرکت‌ها رو با هم اجرأ می‌کنیم، زمان رو فراموش می‌کنیم، تمرین تمرین پشت سر هم تمرین
-راستی‌ یکی‌ از بچه‌ها قراره اطلاعات برام بیاره ، بالاخره با مامان بابا حرف زدم راضیشون کردم
-راست میگی‌؟پس دانشگاهت چی‌ می‌شه؟
-اوه تا وقتی‌ جوابشون بیاد گمونم درسم تموم شده، بهار فکرش رو بکن، بهترین مدرسه باله فرانسه، تو خواب هم نمیدیدیم، تو هم باید با خاله و عمو حرف بزنی‌ ، دیوونه راضیشون کن، دیگه بالا تر از این واسه من و تو چی‌ هست؟...
-تو که بهتر بابای منو میشناسی امکان نداره راضی‌ بشه، تو فرق میکنی‌ شاید بعدش خاله اینا هم راهی بشن ولی‌ ما نمیتونیم
آروم و غمگین نگام میکنه، حتی تصور دوری از امیر رضا هم سخته چه برسه به رفتنش
آهی می‌کشم و میگم فکرشم نکن، حالا از کی کلاس فرانسه ت شروع میشه
بیحوصله میگه: سه شنبه هفته بعد....بهار؟
-هوم؟
-هیچی‌؟
می‌خوام بگم: بگو؟ ولی‌ ترجیح میدم نپرسم، نفس زنان خودمون رو روی مبل راحتی کنار کتابخونه رها می‌کنیم ....

***

پشت پنجره به برگهای زردی نگاه می‌کنم که با بارش بارون خیس شدند، انگار که پر رنگ تر شدند، این عمو هم همه رو سر کار گذشته با این سورپریزش، امیر رضا کنارم میاد،
-بهار؟بهار اگه تو نخواهی من نمیرم...
-با تعجب برمیگردم نگاهش می‌کنم: دیوونه شودی امیر؟ مگه زندگی‌ تو به من وصله؟
-خوب آره، مگه غیر از اینه که ما همیشه با هم بودیم، الان هم اگه تو نیأیی، اگه نخواهی من نمیرم...
از این همه مهربونیش دلم به درد میاد ...
-چرت و پرت نگو، تو میری چو لیاقتش رو داری، مطمئن هستم که به هر جا بخواهی میرسی‌، فقط نگذار افکار دست و پا گیر جلو راهتو بگیره...
دستمو میگیره و میریم داخل سالن مامان و خاله یک گوشه ، بابا و عمو اردلان یک گوشه نشستند و مشغول تعریف هستند، بوی خوب غذا همه جا رو گرفته، چقدر خوب اون شب رو به خاطر دارم انگار تمام حس‌های وجودم دوباره متولد شده اند و میخوان با من زیبایی این شب رو جشن بگیرن،..بی‌ دلیل دلم به طپش در میاد، مگه نه اینکه امیر داره میره...مگه نه اینکه مونس روزهای کودکیم قراره به زودی از من جدا بشه،...پس این حس چیه؟
اهمیت نمیدم، با یک موزیک آروم شروع می‌کنیم آروم رقصیدن، و پدر مادرهامون انگار زیباترین صحنه هارو دارند تماشا میکنند ساکت میشند و به ما خیره میشن، دلم میخواد پرواز کنم، دست‌های قوی امیر رضا من رو از این سؤ به اون سوو میبره، انگار انرژیم چند برابر شده، شاید به خاطر امیر خوشحالم،...آره همینه به خاطر موفقیتش خوشحالم از اینکه داره به آرزوش میرسه خوشحالم، بی‌ اختیار لبخند میزنم، دوباره به خودم میام، حس می‌کنم دیگه نگاه‌ها به سمت ما نیست، نگاه امیر هم به سمت دیگه ئیه، سرم رو میچرخونم، گردش‌های امیر نمیذاره خوب ببینم،...پس عمو شهاب کی رسید که نفهمیدیم...چه بی‌ سرو صدا؟..
و پشت سرش یک خانوم و آقا میبینم،...
نگاهم بهشون خیره میمونه،...
حالا میفهمم چرا بوی امشب با شب‌های دیگه متفاوته....





4 نظرات:

sara گفت...

بتی عزیزم چیکار میکنی
واقعا یه نویسنده تمام عیاری به شرطی که همینطور ادامه بدی
از ته دل میگم
امروز تا اومدم توی این صفجه اول فکر کردم داری یک رمانو فصل به فصل میگذاری
دوتا بندش رو که خوندم اومدم پایین ببینم چی به چیه تازه فهمیدم شاهکار خودته
بنی من دارم همراهت دنبال میکنم
یه دنیا ممنونم و منتظر ادامه شم
میبوسمت عزیزم
از اولشم معلوم بود تو یه چیزی میشی

Sara Beti گفت...

سارا ی عزیزم تو رو خدا خجالتم نده، خیلی لطف داری ممنونم که وقت میذاری، هر انتقادی داشتی‌ بگو سارا جونم من استفاده می‌کنم، هر دفعه ک امینویسم و میام میخونم دلم میخواد پاکشون کنم، ولی‌ یه حسی نمیزاره خودم هم دلم میخواد ادامه بدم بیبینم چطور میشه، در هر حال از تشویق‌های گرم و صمیمیت بی‌نهایت ممنونم عزیزم..میبوسمت

نوري گفت...

بتي جونم...من همچنان خواننده رمان قشنگت هستم...ميبوسمت

شاپرک گفت...

وای بتی جون نه یک وقت پاکشون نکنی من تازه این صفحه را پیدا کردم در حال خوندنم .
تا اینجاش که فوق العادست تو محشری بتی جونم

.