هفتمین-3

| 5 نظرات |

من در حیرتم. یک نگاه چطور میتونه در یک لحظه دروغ و هم راست باشه؟! نگاهش می‌کنم ، توی کت و شلوار سورمه ایش شبیه پرنس رؤیا‌های من شده.بلند بالاست و آروم. چشم‌های قشنگش میخندن اما صورتش آرومه. نرم و سنجیده قدم بر میداره و به سمت یکی‌ از مهمون‌ها میره. درست همین چند لحظه پیش بود که نگاه گرمش رو حس کردم. لحظه ایی به هم خیره موندیم. برق چشم هاش از همین فاصله دور میخکوبم کرد، ولی‌ بعد انگار ماسکی به صورتش بکشه، دوباره لبخند عمو مهران رو به بهار کوچولو زد و من رو از خواب و رؤیا بیرون کشید. آیا نگاهش دروغ بود؟آیا من انقدر خیال پرداز شدم که ترجیح میدم زاده‌های خیالم رو باور کنم؟! من از این احساس لعنتی سر در نمیارم. امیر رضا به من نزدیک میشه. دستم رو روی دهانم میذارم: امیر رضا!!ماه شدی،...
میاد طرفم و آروم بغلم میکنه:  ببین کی‌ به کی‌ میگه ماه!
نگاهم میکنه: بهار خیلی‌ دلم برات تنگ میشه.تند تند سر تکون میدم: نه امیر!امشب یک شب فوق العاده است از هیچی‌ نگو! سر تکون میده و  نگاه هر دومون به سمت عمو شهاب و مینا کشیده میشه. به عمو که به چشمم امشب زیبا‌ترین داماد روی زمینه..

و مینا که توی لباس سفیدش و تور بلندش درست مثل فرشته‌ها می مونه. در کنار هم یک زوج کاملند. زیبایی خودشون و وجودشون دلم رو به رقص در میاره...مامان و بابا حال کسانی‌ رو دارند که پسرشون رو داماد کردند، برق شادی از تو چشم‌هاشون دور نمی‌شه. همه چیز دست به دست هم دادند و یک شب فراموش نشدنی‌ برامون درست کردند.

امیر رضا تو کت و شلوار قهوه ایی رنگش خیلی‌ زیبا شده بهش نگاه می‌کنم و لبخند میزنم، بدون اینکه نگاهم کنه دست هام رو آروم میگیره. مهران رو میبینم که به سمتمون میاد. انگار قلبم شروع به دویدن میکنه و مسابقه یی رو شروع کرده که خط پایانی نداره
با لبخندش مسخ میشم،... ذوب میشم.... و دوباره شکل میگیرم، همینطور که روبرومون قرار میگیره و و در حالیکه نگاهش به نگاهم ثابت مونده میگه:امیر جان ایستادن در کنار قشنگ‌ترین دختر اینجا چه حسی داره؟
امیر که به وضوح جا خورده خنده ایی عصبی میکنه و میگه:مثل همیشه  فوق العاده، ….. ببخشید
و ازمون دور میشه
از رفتارش شوکه شدم، امیر که عاشق مهرانه …. چرا اینطوری کرد..
با نگاه ناباورم رفتنش رو دنبال می‌کنم نمیدونم چی‌ بگم نگاهی‌ به مهران که همچنان نگاهش ثابت رو من مونده می‌کنم و میگم
کمی‌ عجیبه،… خوب …..  میدونین  که به رفتنش چیزی   نمونده ……..
بغض گلوم رو میگیره
میدونم … میدونم
و سرش رو پائین میندازه
سریع به خودم میام و به جمعیت در حال رقص نگاه می‌کنم..
باید برای شما دو نفر سخت باشه …  نه؟
سر تکون میدم ….
یکهو به سمتم برمیگرده: من به خوبی‌ امیر رضا نمیرقصم اما شاید بتونم امشب  …..  میزنه زیر خنده، سرش رو کج میکنه و نگاهم میکنه …. …به گرمای دستش که به طرفم کشیده شده پاسخ مثبت میدم ….
تو شادی دو تا موجود زیبا شریک شدن بهترین لذته، مینا و عمو وسط سالن میرقصند و همه اطرافشون، نگاهم به طرف امیر کشیده میشه که با دختر عموش در حال رقصه ، از ناراحتی‌ چیزی تو صورتش نمیبینم، لبخند میزنم و نگاه مهران می‌کنم، نزدیک بهش میرقصم، گرمای نفس هاش خوابم میکنه ، … مدام حرف میزنه … از مینا میگه از شهاب که چقدر دوستش داره … فقط میخندیم،..میرقصیم و لحظه لحظه نگاهش، نوازش دستاش رو شونه هام، تک تک حرکاتش رو توی ذهنم حک می‌کنم


LEER MÁS...

هفتمین-2

| 5 نظرات |


اون روز عصر خونه بودیم من امیر رضا مامان و خاله بدری. با امیر رضا به آهنگهای سنتی گوش میدادیم و سعی‌ میکردیم یک سری حرکات باله براش طراحی کنیم. وای که تلفیق این دو چقدر زیبا بود به چشممون. انگار که هر دو یک چیز رو میدیم و حس میکردیم. آرامش خونه آرامش قبل از طوفان بود. هر کسی‌ سعی‌ میکرد کوچیکترین اشاره ایی به رفتن امیر نکنه.دلم برای خاله بدری میسوزه، چقدر تنها میشه. امیر رضا مثل بقیه پسر‌ها نیست . یک همدمه یک پسر فوق‌العاده واسه برای پدر و مادرش و رفتنش همه چیز رو عوض خواهد کرد. اینو مطمئنم. مشغول میشیم و حرکات رو یکی‌ یکی‌ تمرین می‌کنیم. با خودم فکر می‌کنم آیا در این لحظه چیزی بالاتر واسه من هست؟انگار روحمه که پرواز میکنه نه من.و تک تک نت‌ها داخل خونم جریان پیدا میکنه.
امیر رضا میخنده: امشب دوست داری واسه همه اینو اجرا کنیم؟
با وحشت نگاهش می‌کنم: هنوز آمده نیست امیر!
-تا شب میشه...و باز هم چرخ می‌خوریم.

***

شب قشنگیه ، سرد ولی‌ قشنگ. رو لبهای همه خنده میبینی‌. چه چیزی از این بهتر؟
پیراهن سفیدی پوشیدم ...جنس لختی داره و تا روی زانوهم رو گرفته. در حقیقت انتخاب امیر رضاست، میگه بهترین لباس برای رقص امشبمونه. اضطرابی شیرین وجودم رو گرفته. نگاهی‌ به مهران می‌کنم که با اسودگی‌ با خاله بدری و مامان مشغول صحبت.لبخندی میزنم ، کاش می‌فهمیدم که چطور دوستش دارم. عجیبه من حتی خودم رو هم نمیشناسم.
امیرضا میاد وسط اتاق و گلوشو صاف می‌کنه:
-خوب خانوم‌ها آقایون یک لحظه حواستون رو به من بدید، چون براتون یک سورپریز دارم.
مهران فورا نگاهم میکنه و لبخند میزنه.

-منو بهار امروز یک تمرین خیلی‌ خوب داشتیم که دوست داریم شما رو توش شریک کنیم و نظرتون رو بشنویم.
مینا هیجان زده دست میزانه. از شادی ش منم به وجد میام.
همه خوشحالیشون رو ابراز میکنند. مهران رو میبینم که جلوتر خم شده آرنجشو به زانوهش تکیه داده، و دست به زیر چونه خیره و مشتاق نگاهم میکنه.
برای اعتماد به نفس خودم هم که شده لبخندی به روش میزنم.
عمو میره به سمت استریو. امیر رضا به سمتم میاد و دستاشو به سوی من دراز می‌کنه.وسط  سالونیم، و با شروع موزیک ما هم حرکاتمون رو شروع می‌کنیم.

موزیک با صدای خواننده زن شروع می‌شه، امیر ثابت ایستاده و من شروع می‌کنم به رقص،... حرکت آروم کم کم به حرکات تند تری تبدیل میشن و با شروع صدای خواننده مرد امیر به من میپیونده،... خودم رو به جریان صدا‌ها سپردم که انگار از آسمون به گوش میرسن، سعی‌ می‌کنم بفهمم چی‌ میگن چیزی راجع به معبود همیشگی‌ میگن، یک لحظه فراموشم میشه که دارم میرقصم، بدنم رو خلسه ایی شیرین فرا گرفته، وقتی‌ به خودم میام موزیک تموم شده و همه تشویقمون می‌کنن،
مینا رو میبینم بهت زده نگاهمون می‌کنه...چشماش نمناکه.عجیبه نمیدونم چرا اشک من هم جاری شده.حتما تحت تاثیر موزیک بوده، فقط مهران رو میبینم به سمتم میاد و قبل از اینکه بفهمم منو سخت به آغوش خودش میکشه. موجی از ترس و شوق و حیرت منو گرفته، حتئ نمیتونم لحظه ایی فکر کنم زیر گوشم میگه: بهار من، فرشته من......
نفسم بند میاد ....فقط نگاهش می‌کنم. روبروی من و امیر رضا می‌‌ایسته: هیچ کلمه ایی نمیتونه توصیف کننده این همه زیبایی باشه امیر جان ، مطمئن هستم که موفق میشی‌.
تشویق‌های بقیه رو میشنوم اما در عین حال نمیشنوم. فقط یک صداست که تو گوشم زنگ میزنه...نمیخوام هیچ صدای دیگه ایی رو بشنوم.
اون شب با دلی‌ لرزان به خواب رفتم و خواب یک باغ روشن رو دیدم که توش کسی‌ جز خودم نبود.


LEER MÁS...

هفتمین-۱

| 5 نظرات |

همه چیز سریع پیش میره، عمو و مینا سخت درگیر کارهای عقد هستند. دیگه این روزها برای من کم پیش میاد به خودم وکارهام فکر کنم همه وقتم صرف برنامه ریزی کارهای شهاب و مینا میشه. بعد از اون شب هیچ فرصتی نبود تا با مهران صحبت کنم. چیزی که من رو سخت تکون داد برای اون انگار ناچیزترین اتفاق بود. روزها و شب‌ها حرف هاش رو مرور کردم اما به نتیجه واضحی نرسیدم. رفتار مهران هم مثل همیشه بود ،دیگه  هیچ حرف خاصی‌ جز محبت‌های همیشگیش  ازش ندیدم. انقدر فکر کردم تا برام مثل یک رویا شد وبه کلی‌ فراموشم شد.
اون شب همه دور هم جمع بودیم، من کنار امیر رضا فقط نشسته بودم و به کارهاش خیره شده بودم. پشت سر هم حرف میزنه می‌تونم هیجان درونیش رو حس کنم.باورم نمیشه که داره میره، بغض سنگینی‌ تو گلوم نشسته. از دست دادن همدم کودکی سخته. نگاهی‌ به عمو میندازم مشغول تر از این حرف هاست که به حال زار من نظری بندازه. نمیدونم چرا انقدر خود خواهم و همه رو واسه خودم می‌خوام و بس. آهی میکشم. امیر رضا به سمتم برمیگرده
-حد
اقل بگو که پیشم میائی‌ هر از گاهی‌
به شونه اش میکوبم و میگم
-سالی‌ دو بار من اونجام از حالا بگم خودتو آماده کن
لبخند محزونی رو لباش میاد، چند ثانیه ئی نگاهش می‌کنم، حتی نمیتونم بگم چقدر دلم براش تنگ میشه.
ش
ام رو همه دور هم با خنده و شیطنت‌های عمو و امیر رضا می‌خوریم.احساس می‌کنم خاله بدری هم بغضی تو گلو داره درست مثل من. میرم کنارش بشینم، دستامو محکم میگیره فشار میده..
-خاله به قربونت عزیز دلم..
آروم میگم خدا نکنه خاله جون و گونه هاش که یخ زدند رو می‌بوسم.
همیشه حضورش هست، همه جا، انگار همش دنبالم میکنه!...نه شاید خیالاتی شدم.ساکت و آرومه با بابا صحبت میکنه و گاهی نگاه‌های پر مهرش رو به صورتم میپاشه.خیلی‌ خسته ام. فردا هم کوهی از کارها هست که باید انجام بدم. با صدای مهران به خودم میام:
-بهار جان با بیتا خانم صحبت کردم فردا خودم میام میریم دنبال سفارشات
امیر رضا میگه: من که عروس دامادی به این بیخیالی ندیدم، عمو خان با شما هستم ها!!..طفلک این بهار رنگ به روش نمونده، ایشالله واسه روز عروسی‌ که خودتون تشریف میارین نه؟
عمو شهاب میخنده و میگه خودم در بست نوکرشم بذار نوبتش بشه!
با بیحالی از جام بلند میشم: عمو جون چنین روزی ممکنه نرسه من هم ترجیح میدم نقد رو بچسبم تا نسیه!!!!به فکر جبران باشین ولی‌ از راه‌های دیگه،...

یک روز سرد پائیزی بود وقتی‌ با مهران دونه دونه خیابون‌ها رو میرفتیم و من فقط سعی‌ می‌کردم خوش باشم و تک تک لحظه‌ها رو تو ذهنم نگاه دارم.مهران سر خوش بود و میخندید، برای ناهار به رستورانی رفتیم و تمام مدت از کارهای عقد و عروسی‌ حرف میزدیم. گمونم شور و شوقمون بیشتر از عمو و مینا بود. اونها درگیر لحظه‌های عاشقانه خودشون بودند و یک جوری ما بد عادتشون کرده بودیم. تمام لحاظت بهار کوچیکی بودم که مهران می‌خواست. میگفت میخندید از عادت‌های بچگی‌ من میگفت و اون روز یکی‌ از قشنگ‌ترین روزهای عمرم شد.



LEER MÁS...

ششمین فصل

| 7 نظرات |


فردا صبحش آماده‌ام برای رفتن
حوصله هیچ چیزی رو ندارم،ساعتی پیش با امیر صحبت کردم. در حال فرستادن مدارکش بود
-بهار چرا یکدل نمیشی‌؟چرا تصمیمت رو نمیگیری؟
و من براش گفتم که نمیتونم، براش گفتم دوریش برام سخت خواهد بود، ولی‌ از طرفی‌ بابا رضایت نمیده از طرفی‌ ...اصلا همونطور که تو میگی‌ یکدل نشدم، فقط میدونم وقتی‌ بری حتی رقص هم واژه تنهایی به خودش میگیره....
.
شهاب مینا و مهران میان سراغم و راهی‌ میشیم. مینا خیلی‌ تو خودشه، شهاب تنها کسیه که مشغول صحبت کردنه و سعی‌ میکنه سکوت رو بشکنه، ...نمیدونم چی‌ باعث شده اون همه خوشی‌ که دیشب داشتند به یک باره جاشو به این همه سردی بده،...
جلو یک رستوران پیاده میشیم. متعجب میگم: پس خونه چی‌ شد.
مهران میگه اول کمی‌ صحبت کنیم، احساس می‌کنم مینا بغضی در گلو داره.
بالاخره میشینیم و هر کسی‌ چیزی سفارش میده،
-بهار اینطور که معلومه نمیتونیم فعلا اسباب کشی‌ کنیم،... عمه‌ام و دخترش دارند از آلمان میان، و آقا جون می‌خواد ما فعلا بمونیم،...
-نمی‌فهمم اومدنشون
چه ارتباطی به خریدن خونه  داره؟
نگاهی‌ به مهران میاندازم، با وجود چشمای مهربونش, صورتش پر از غروره، طوری که جرات نمیکنم مستقیم ازش بپرسم پس به مینا نگاه می‌کنم.
دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه، اشک هاش سرازیر میشن، شهاب از عصبانیت قرمز شده سرش رو زیر انداخته و چیزی نمیگه، ...
-آقا جون می‌خواد هر چه زودتر بساط نامزدی مهدیس و مهران رو فراهم کنه، میگه بیشتر نمیتونه منتظر بمونه، و تا زنده است میخواد ببینه که اسم و ثروت این خونواده به دست نوه‌های ارشدش میرسه،....
شوکه شدم، نامزدی!، ... دختر عمه!، آقا جون!،...و اسم آقا جون با اینکه ندیدمش رعشه به بدنم میندازه، به زور خودم رو جمع و جور می‌کنم: مبارک باشه، این که این همه غصه نداره عزیزم، خوب ...
و خودم هم نمیدونم می‌خوام چی‌ بگم، چطوری مینا رو دلداری بدم، هر سه به من نگاه میکنند، انگار که منتظر هستند ببینند من چه حرف تازه ای‌‌ دارم،...ولی‌ ندارم،...پس من هم مثل بقیه تو خودم فرو میرم و حرفی‌ نمیزنم،...

مهران داره ازدواج میکنه؟...خوب چرا نکنه؟!...تا الانشم عجیبه که چرا تنها مونده...نگاهش می‌کنم،...چقدر خود داره ، خوشحاله؟نیست؟...خدایا چرا حالا؟من هنوز سیر ندیدمش....اه  لعنت بهت بهار....به هیچی‌ فکر نکن....
صدای شهاب رو میشنوم: فعلا که چاره ای‌‌ نیست، یک کم زمان بدید به خودتون، همه چیز درست می‌شه،...
مینا: آخه چطوری؟شما آقا جون رو نمیشناسید، حرف حرف خودشه،
بعد رو به مهران میگه: ببین مهران من یک روز هم نمیتونم عمه و مهدیدس رو تحمل کنم، یک فکری کن،...یک کاری کن!...تو که نمیخواهی بشینی‌ چند تا آدم بیفکر و یک دنده واسه زندگیت تصمیم بگیرن؟!میخواهی‌؟مهران اگه تو بری همه چیز از هم میپاشه،...من هم میشم بازیچهٔ دست آقا جون، ...
مهران ساکته انگار هیچ چیز براش اهمیت نداره سرد و مغرور نشسته، و با فنجون قهوه ش بازی میکنه،...صدای آرومش رو میشنوم: فعلا کمی‌ صبر کن تا ببینیم،...
به زور دهان باز می‌کنم: مینا خونه ما خونه خودته، هر موقع خواستی‌ بیأیی قدمت روی چشم،...
و اینطور شد که عمو شهاب اون شب با بابا و مامان در مورد مینا صحبت کرد، قصه دلش رو گفت...صورتش رنگ باخته بود، من نگاهش می‌کردم و ریز ریز می‌خندیدم، شهاب و این همه تغییر؟! و مامان که اشک شوق داشت و بابا در پوست نمیگنجید بهش قول دادند در اولین فرصت اقدام کنند،...



-عمو بسه دیگه انقدر ضایع بازی در نیار، اگه اینجوری باشی‌ که آقا جون همون جا با تیپا بیرونت میکنه، و میخندم،..
شهاب که انگار باورش شده نگاهی‌ به چهره وحشت زده ش میندازه و میگه: راست میگی‌؟خیلی‌ تابلو‌ام ؟!
ابروهام رو میدم بالا: آره خیلی‌!، این همون میناست که داریم میریم خواستگاریش، تو این چند روزه که خوب با هم صمیمی‌ بودید،..
بهار جون بابات اذیت نکن!، مگه نگفت آقا جون چه دیو بی‌ شاخ و دمیه، بذار تمرکز کنم آبروی شاهرخ و بیتا جون رو نبرم! ...

20 دقیقه بعد جلو در بزرگی‌ هستیم، زنگ رو می‌زنیم در باز میشه،... مهران با قدم‌های تند به طرف ما میاد، صورتش از خوشحالی برق میزانه، جلو رومون یک باغ بزرگ و وسیعه، پر از درخت، فکر می‌کنم چرا مینا نمیخواد هم چین جائی‌ زندگی‌ کنه! ... همه مشغول سلام و احوال پرسی‌ میشن و من کمی از صدای سگی‌ که گوشه باغ با زنجیری به میله‌ها بسته شده وحشت زده شده ام، مهران به سمتم میاد : نترس کاری نداره، سگ‌ بی‌ آزاریه ، وقت شد میأیم باهم میبینیش،..
نگاهی‌ به صورت سفید و خوشحالش میندازم، دستشو دراز میکنه و دستم رو محکم میگیره، : خوش اومدی ، بریم که امشب کلی‌ میتونیم به هر دوشون بخندیم،و زیر چشمی اشاره به شهاب می‌کنه  منم میخندم، و همراهش میشم به در ورودی که میرسیم آروم دستمو فشار میده و رهاش میکنه،...دلم میگیره،...
-آقا جون پیرمرد بسیار مسنیه که اونطور که من تصور میکردم چهره دیو مانندی نداره، بابا و مامان رو به یاد داره و از دیدن دوباره شون خیلی‌ اظهار خوشحالی میکنه، به من که میرسه به صورتم خیره میشه، دستاش رو دراز میکنه باهاش دست میدم
-این همون بهار تپل خودمونه؟
همه میزند زیر خنده ، احساس می‌کنم کمی‌ رنگ عوض کردم
-خوش اومدی دخترم، ماشالله خیلی‌ بزرگ شدی، ....و همینطور که چشم‌های سردش رو به من دوخته رو به بابا میگه: شاهرخ این عروسکت رو چطور تا به حال ندزدیند؟!
ناخود آگاه ترس برم میداره، نگاه مهران می‌کنم که با چشم‌های نگرانش به من چشم دوخته،...
بابا میگه: جناب ملکی‌، نوبت این دختر ما هم میرسه، ولی‌ خدا نکنه به این زودی ها، همین یک دونه رو داریم و بس....
دلم آروم میگیره، قربون بابام برم که همیشه دل بیقرارم رو آروم نگه میداره
چه فضای سرد و ترسناکی کاش امیر رضا اینجا بود، ....

کم کم صحبت‌ها رنگ و بوی خواستگاری میگیره، عجیبه این شهاب مهره مار داره، گمونم حسابی‌ تو دل آقا جون جا باز کرده، کمی‌ بعد احساس می‌کنم دلم می‌خواد از این فضا فاصله بگیرم و قدم بزنم ، اجازه میگیرم و به سمت باغ میرم،...سوز سردی میاد ولی‌ همه جا قشنگه برگ‌ها زرد و نارنجی شدند،..چشم هم رو می‌بندم و عطر باغ رو می‌‌بلعم...صدای مهربونش رو میشنوم..
-سردت نشه عروسک....
با خنده به سمتش بر می‌گردم،...
یک شال بزرگ و گرم دستشه که آروم روی شونه هام میندازه، دستاش لحظه یی‌‌ رو شونه هام مکس میکنند، نگاهم میکنه،...دلم میخواد زمان بایسته،...چقدر به چشم‌های پر از مهرش نیاز دارم،...
دستش رو از شونه هام جدا میکنه و آروم به سمتی‌ میره، ...دنبالش راه می‌افتم...
-اسمش نیکو است، چندین ساله که باهامون زندگی‌ می‌کنه،سگ‌ با دیدن مهران تند تند دمش رو تکون میده و خودش رو به دست پر نوازش مهران میسپره،...
برمیگرده عقب نگاهم میکنه، بیا جلو با نیکو آشنا شو،...
-نیکو این همون خانوم کوچولوییه که برات گفتم
نیکو صدایی از خودش در میاره که بیشتر به ناله شبیه..
مهران میخنده
-میگه خیلی‌ خوشگل تر از اونیه که برام گفتی‌!....
میزنم زیر خنده: این جمله  رو تو همون یک ثانیه گفت؟؟ من هم  با احتیاط دست جلو میبرم و سرش رو نوازش می‌کنم، مهران دستم رو میگیره تو دستاش و میریم به سمت تاب قشنگی‌ که یک گوشه باغه....
کاش حرفی‌ میزد، کاش چیزی میگفت،...دوست ندارم ازش چیزی بپرسم،
-بهار حالا رسما داریم فامیل میشیم،...خیالم از طرف مینا راحت میشه،...
و آهی میکشه..
به زور سعی‌ می‌کنم حرفی‌ بزنم: ۲ تا عروسی‌ در یک زمان، خدا به داد برسه از حالا باید شروع کنیم واسه تدارکات، میدونید چقدر زمان میبره،...
نگاهم میکنه ،،،غریب  و ساکت: آره میدونم خیلی‌ وقت میبره،...بهار ممکنه من مجبور بشم با مهدیس برگردم آلمان، دوباره دور میشیم از هم،...
خدایا چقدر بی‌ رحمه، مگه نگاه‌های منو نمیبینه، مگه نمیبینه تازه بهش رسیدم، تازه عمو مهرانم رو پیدا کردم،...چرا باید بره!...چرا حرف از رفتن میزنه،....شاید فکر میکنه دیگه بزرگ شدم و میفهمم،..کاش میدونست از اون موقع که رفت بچه ترم، حساس ترم.....
-چرا باید برید؟! 

برمیگرده طرفم چشماش تو نگاهم قفل میشه،...
-بالاخره باید رفت، تو هم روزی میری،...خوشحالم که من زودتر میرم که رفتنت رو نبینم،...
و یکهو از جاش بلند میشه و به سرعت ازم فاصله میگیره،...من مات موندم، سر جام حتی قادر نیستم از جام بلند بشم، باغ و نیکو به چشمم تار میان،...
یعنی‌ چی‌؟مهران این حرفت یعنی‌ چی‌؟...من هیچی‌ نمی‌فهمم،...تو رو خدا معنیش کن برام.... 







LEER MÁS...

پنجمین فصل

| 3 نظرات |


حرف‌های امیر رضا منو سخت به خودش مشغول کرده،اما احساس می‌کنم چنان همه چیز در اطرافم سریع در حال تغییر هستند که وقتی‌ برای فکر کردن به پیشنهادش ندارم. واسه شب مهمون داریم خانواده مریم جون به همراه رضا و ریحانه که رضا از دوستای قدمیه شهاب و مهرانه، به اضافه خانواده میترا جون که از دوستای صمیمی‌ و قدیمی‌ خانوادگی ما حساب میشن. مامان از صبح با کمک خاله بدری مشغول هستند، یک سری سفارشات هم از بیرون دادند که شهاب رفته دنبالشون، بابا و مهران رفتند شرکت و من و مینا و امیر رضا مشغول کمک. ناهار رو دور هم خردیم و بعد از یک استراحت کوتاه دوباره مشغول شدیم. شهاب لحظه ای‌‌ مینا رو ترک نمیکنه و مامان و خاله تا تنها میشن ریز ریز به حرکت شهاب میخندند. مامان شهاب رو مثل پسر خودش بزرگ کرده و من میدونم دل تو دلش نیست تا از زبون خودش بشنوه دل رو به دختری سپرده که ظرف چند ساعت همه مون رو عاشق خودش کرده.
جلو آینه می‌‌ایستم. چقدر تصمیم گیری سخته، بالاخره بعد از کلی‌ بالا پائین کردن، پیراهن تنگ صورتی رنگم رو انتخاب می‌کنم که آستین های  کوتاهی‌ داره و آزاد رو بازوهام قرار میگیره، نگاهی‌ تو آینه به خودم میندازم، یک جفت چشم سبز میبینم که انگار چشم‌های امیر رضا رو با کمی‌ آرایش دارم نگاه می‌کنم، خنده‌ام میگیره. بازم یاد رفتنش می‌افتم و غم به دلم چنگ میندازه.
کسی‌ در میزانه...
-بله بفرمایید
-صاحب خونه؟...
و مینا رو میبینم که از لایه در خودش رو نشون میده..
-اجازه هست؟
میخندم: -بفرما..
-وای بهار!...عجب عروسکی شدی، چقدر ماه شدی، بذار ببینمت،...
-خودت رو ندیدی؟مثل فرشته‌ها شدی !...
واقعاً تو اون بلوز دامن سورمه ای‌‌ رنگ قشنگ به نظر میرسه ...کنار شهاب مجسمش می‌کنم و از شادی دلم غنج میره.
-مرسی‌ قربون اون چشمای خندونت برم...، بریم پائین؟من روم نمیشه تنهایی برم...
-خدا نکنه...بریم، من حاضرم ...
ودست در دست هم به طرف پله‌ها میریم، هر چقدر نزدیک تر میشیم سر و صدا بیشتر میشن

گمونم همه اومدند، از پله‌ها که پائین میریم نگاه بقیه رو به سمت خودمون میبینم، شهاب سریع جلو میاد و شروع میکنه به معرفی‌ کردن مینا. من هم با تک تکشون سلام احوال پرسی‌ می‌کنم، تمام این مدت گرمای نگاهشو رو خودم حس می‌کنم هر چقدر بهش نزدیک تر میشم ضربان قلبم تند تر می‌شه، تا رو بروش قرار میگیرم...
-سلام خسته نباشید...
میخنده...
-شما خسته نباشید با این همه زحمتی که کشیدید ...
بعد دستشو آروم به طرفم دراز میکنه و دستهای لرزون و سردم رو تو دستهای گرم و بزرگش میگیره، ...محکم فشرشون میده و به همون حالت نگاه میداره، ...
- فرار نمیکنم همین جام
خنده عجیبی‌ میکنه، ....
-میدونم، می‌خوام حست کنم، ...
دوباره داغ میشم، ...سعی‌ می‌کنم بی‌تفاوت باشم
-امروز خونه پیدا کردید؟
-چند جا رو دیدیم، مینا گفت حتما میخواد تو بیأیی و نظر بدی...بهار؟!
-بله؟
-اون شب وقتی‌ دیدمت با امیر رضا بودید،...... مینا میگه حرفه ای‌‌ میرقصید...میتونیم دوباره مثل اون شب ببینیمتون؟!....مثلاً امشب؟
-از فکر اینکه موقع رقص نگاهش روی من  باشه حالم بد می‌شه اصلا شاید نتونم،...دستپاچه میشم، لعنت بهت بیاد بهار تو چته؟ این مهرانه...همون عمو مهران...دست خودم نیست بازم اون حس لعنتی بهم دست میده..مال چیه؟آهان امروز هم رقصیدیم هم کلی‌ سر پا کار کردیم...اره مال همینه...
فشاری به دستم میاره : چی‌ شد؟!....امشب؟
-امشب نه ! ولی‌ چشم حتما، .... مینا غلو کرده، اونقدر‌ها هم خوب نیستم..
-غلو نکرده، خودم اون شب دیدمتون،...
راست میگه، خنگ هم شدم، شهاب و سپهرپسر میترا جون به طرفمون میان. نگاه سپهر باز هم مهربونه و خیره نگاهم میکنه
-خوش اومدین
-مرسی‌ بهار جان و دستش رو به طرفم دراز میکنه، به ناچار دستم رو از تو دستای مهران بیرون می‌کشم و باهاش دست میدم،...
-برنامه ات چیه ؟ میخواهی‌ بری دنبال کار یا فوق لیسانس؟
-نمیدونم هنوز فرصت نشده فکر کنم، کتاب‌های فوق رو گرفتم، ولی‌ شاید بخوام شانسم رو واسه کار هم امتحان کنم
شهاب و مهران کم کم مشغول صحبت میشن، احساس می‌کنم مهران فقط حرف‌های شهاب رو تایید میکنه و حواسش پیش ماست،...
-یکی‌ از دوستام یک شرکت جدید مهندسی‌ داره میزنه، دنبال یک طراح داخلی‌ میگردن گفتم بهت بگم شاید علاقه مند باشی‌،
هیجان زده میگم: حتما چرا که نه!
کم کم شروع میکنه از شرکت و اینکه کجاست و چه برنامه هایی واسش دارند صحبت میکنه، انقدر هیجان زده میشم که نمی‌فهمم مهران و شهاب کی از ما فاصله گرفتند، قرار میشه که صحبت هاشو با دوستش بکنه و من رو در جریان بذاره.



موقع صرف شام من  و شهاب حواسمون هست تا از دیگران پذیرایی کنیم، دلم میخواد همه چیز رو دور تا دور میز عمو مهران بچینم، مراتب براش ترشی‌های مختلف دسر‌های مختلف میبرم و مجبورش می‌کنم از همه چیز امتحان کنه. مهران که از این تغییر روحیه من کلی‌ متعجب شده با هام همکاری میکنه و هر از گاهی‌ با شوخی‌ هاش خنده هام رو پر رنگ تر میکنه،...
-چه خبرته دختر پس خودت چی‌؟ چرا نمیشینی، پا درد نگرفتی؟
و نگاهش به کفشهای پاشنه بلندم میمونه،..
امیر که مشغول مزه کردن نوشابه شه میگه:
-عمو جان این بهار با کفش‌هایی‌ دو۲ برابر اینی که پوشیده میرقصه، الان اینها حکم دمپأیی رو دارند واس
ش،نه بهار؟!
این امیر چرند گوو دوباره داره خوشمزگی میکنه، پاهام دیگه بی‌ حس شدند ولی‌ از رو نمیرم و همچنان مشغول فعالیتم ...
مهران که به نظر میاد باور نکرده نگاهی‌ به من میندازه و آروم تر میگه: خسته شدی بهار جان بشین،...
خدایا...چطور این همه زیبایی رو در وجود یکی‌ قرار دادی، دستای گرمش صدای مخملیش، چشم‌های براقش که نمیدونم سیاهه یا طوسی،...



همه رفتند حالا دوباره خودمون هستیم، فردا شنبه است...آغاز یک روز کاری . مهران از قبل اعلام کرده بود که امشب باید به منزل برگردند، حال پدر بزرگشون خوب نیست. مینا غمگین به نظر میرسه، امیر رضا طبق معمول مشغول بازی با موبایلشه، من هم خسته روی صندلی‌ آشپزخونه نشستم و از هر غذائی کمی‌ واسه خودم کشیدم، حالا که میدونم امشب میرند دیگه اشتهأیی واسم نمونده، مهران به زور مامان و بابا رو راهی‌ اتاقشون میکنه خاله اینا میرند، شهاب و و مینا آروم تو پذیرایی نشنتند و و صحبت میکنند... از بعضی‌ کلمه‌ها متوجه میشم فردا میخوان به شرکت شهاب برند، سر برمیگردونم مهران داخل آشپز خونه میشه و صندلی کنارم رو اشغال میکنه...
-خسته نباشی‌ ، خیلی‌ زحمت کشیدی، ...

 سرم رو تکون میدم و میگم خسته نشدم خیلی‌ شب خوبی‌ بود،
-شنیدم که سپهر پیشنهاد کاری میداد، میخواهی‌ قبول کنی‌؟
-نمیدونم، اونطور که میگفت یک شرکت کوچیک و تازه تأسیسه، گمون نکنم کار زیادی ببره، ولی‌ تجربه خوبی‌ باید باشه،..
با لبخند سر تکون میده
فردا وقت داری بیأییم دنبالت؟...قراره ۲-۳ تا خونه ببینیم..
با شوق میگم: حتما، فردا آزاد آزادم.

-راستی‌!...بالاخره تصمیم گرفتی‌؟
متعجب نگاهش می‌کنم: چه تصمیمی؟
-که منو چی‌ صدا کنی‌؟...از دیشب تا الان منو به اسم صدا نکردی!
میخندم، اما شوکه هم شدم،انگار که ذهنم رو میخونه!
-آره،.... عمو مهران!
لبخندش گرم تر میشه....

-قربون اون عمو گفتنت ! .....
و چیزی در قلبم میشکنه!...

LEER MÁS...

چهارمین فصل

| 1 نظرات |


نمیدونم ساعت چنده که با صدای تلفنم از جا میپرم...این امیر مردم آزار لحظه ای‌‌ نمیذاره آسایش داشته باشم
-چیه اول صبحی‌؟
صدای شاد نیلوفر میپیچه تو تلفن:
-چه بی‌ادب..چه بد اخلاق، سلامت کوو؟نمیگی خواستگار  باشه اینجوری گوشی رو برمیداری؟

و خودش از شوخی‌ خودش میزنه زیر خنده
-نیلو تو
یی؟فکر کردم امیره،...مزه نریز!!!  خواستگار اول صبحی‌ ؟... چه خبر؟
کمی‌ خودم رو جا به جا می‌کنم و تازه یاد دیشب می‌افتم و انگار دوباره خون تو رگ هام جریان پیدا میکنه،..
-هیچی‌ من و سحر داریم میریم نمایشگاه میائی‌؟
-اوم ...نمیدونم...راستش برامون مهمون سر زده اومده ، باید ببینم اول برنامه شون چیه !
-مهمون‌هاتون کین؟من میشناسم؟
می‌خوام براش توضیح بدم که فکر می‌کنم تا عصری طول میکشه و کی‌ از پس سوال‌های عجیب غریب نیلوفر بر میاد!!
-نه از دوستای قدیمی بابا هستند حالا سر فرصت برات میگم، اگه اومدنی شدم باهات تماس میگیرم
-باشه خوش بگذره، تماستو قطع نکن، اون وقت دیدی دست به دامن امیر شدیم ها..
میخندم: باشه باشه، فعلا

سریع دست و روم رو میشورم و موهام رو با دقت شونه میزنم، امروز واسه هر چیزی وسواس بیشتری دارم، ۱۰ دقیقه بعد آماده‌ام سر پله‌ها صدای خنده‌های امیر رضا و بیتا و شلوغ بازی‌های شهاب رو میشنوم، لبخندی میزنم و از پله‌ها سرازیر میشم...
مامان مشغول ریختن چایی به طرفم برمیگرده، بقیه هم همینطور سریع متوجه میشم مهران و بابا نیستند.خودم رو نمیبازم با انرژی و با صدأیی بلند تر از معمول:
-صبح همگی‌ بخیر
همه با خنده من دوباره بساط شلوغ کاریشون رو از سر میگیرند...
کنار شهاب میرم: بابا اینا کجان پس؟
-دم در هستند، داریم میریم بیرون میائی‌؟
-کجا؟
-دنبال خونه دیگه!
-نه امروز با امیر تمرین داریم...
دل تو دلم نیست می‌خوام همراهشون باشم،اما...

نگاه صورت خندان شهاب میندازم که از هیجان قرمزه...با خودم میخندم، تغییر روحیه ش کاملا مشخصه....از شادی ش لبخند میزنم....

مینا میاد رو بروم  دستای نرمش روی گونه‌ام میکشه:
-امیر رضا میگه تمرین دارید، بهار!... من دیشب اولین چیزی که مسخم کرد رقصتون بود، می‌تونم یک روز  کار‌هاتون رو
ببینم؟
-آره مینا جون چرا که نه؟
-امروز با ما نمیأیی؟!...البته اصرار نمیکنم چون کار خسته کننده ایی، ولی‌ واسه نظر نهائی حتما باید بیأیی نظر بدی،
تک تک کلمه هاش با محبت بیان میشه دستشو میگیرم و سرم رو تکون میدم. خداحافظی میکنند و میرند، به اتاق پزیرأیی میرم از گوشه پرده مهران رو میبینم، خیلی‌ سر حال به نظر میاد، وقتی‌ بچها از در به طرفش میرند کمی‌ نگاهشو به این سؤ اون سؤ میکشونه بعد نگاه پنجره میکنه با دیدنم لبخندی میزنه و دستش رو تو هوا واسم تکون میده، بابا برمیگرده و اونم دستشو تکون میده...
جوابشون رو میدم و فکر می‌کنم چقدر طول میکشه تا برگردند، ...
با رفتنشون دوباره یک حفره خالی‌ تو قلبم حس می‌کنم با صدای امیر به خودم میام:
-تنبل خانوم حاضری؟هنوز که لباس عوض نکردی!...بپر!!!.. منتظرت میمونم ...

 ***

چند دقیقه دیگه دوباره با هم پرواز می‌کنیم، از این طرف سالن به اون طرف، ... دوباره با امیر هستم، لبخند مهربونش رو از م دریغ نمیکنه، چقدر خوبه که هست،..
-امیر تو عمو مهران رو یادت بود؟
-راستش نه زیاد، یک تصویر‌های محوی تو ذهنم دارم ولی‌ تعجب می‌کنم تو چطور خوب یادته؟
-تو از کجا میدونی‌ من یادمه؟
-خوب همیشه ازش میگفتی‌ قبلان، چمیدونم که تازه ۷ سالت بوده که میذاره و میره، عکساش رو هم نشونم دادی...
-تازه یادم می‌افته ،...آره باید اون عکس‌ها رو پیدا کنم، ولی‌ میدونم یکیش تو کشو دفتر خاطراتمه!...
-دوباره لبخند میزانه:
-خوشحالی اومدند؟
-آره خیلی‌ زیاد...
-چه جالب! پس بیشتر نشون بده...
آهنگ تموم میشه، با تعجب نگاهش می‌کنم: یعنی‌ چی‌؟!
-در حالی‌ که بین سی‌دی‌ها رو میگرده میگه: خوب انقدر سرد نباش ، تا به حال ندیدم انقدر بی‌تفاوت باشی‌، حرف نمیزنی، همش تو خودتی،...
یک لحظه از دستش خیلی‌ عصبانی‌ میشم، بی‌تفاوت؟سرد؟! ... می‌خوام سریع از کنارش رد بشم که مچم رو محکم میگیره
-کجا؟ تموم نشده هنوز؟
-میدونم!...
-لوس نشو، .....ببین...اصلا....  ببخشید   منظوری نداشتم، فقط حس کردم بهار همیشگی‌ نیستی‌، حتما دلیلی‌ داری واسه خودت ولی‌ یک کم اون اخم‌ها رو باز کن بذار همه اون خنده‌های قشنگتو ببینند..
با تعجب نگاهش می‌کنم، همه دارند تغییر میکنند، امیر از این حرف‌ها بلد نبود،...
-امیر خبری شده؟ اقدام جدیدی کردی واسه کارت؟
-نه ، یعنی‌ هنوز نه!، ولی‌ می‌خوام از امروز مدارک رو آماده کنم، بهار ؟!...میگم ...عمو مهران شاید بتونه بابات رو راضی‌ کنه، ازش میخواهی‌؟
دیوونه!،...چه چیز هایی از من میخواد، ...
-نمیدونم،...راستش،...من ...نمیدونم ..
و کلافه نگاهش می‌کنم...با هیجان میگه:
-امتحانش مجانیه ، ضرر که نداره، بهش بگو،...
-بهش فکر می‌کنم ...
و دوباره مشغول میشیم،...۱ ۲ ۳...۱ ۲ ۳ ....

LEER MÁS...

سومین فصل

| 0 نظرات |


 من و امیر آروم می‌‌ایستیم، بابا بلند میشه و  با چشم هایی که حتی از این فاصله هم میشه تشخیص داد خیسن به سمت مرد میره..دقیق نگاهش می‌کنم اینکه مهران نیست، اما نگاهش خیلی‌ آشناست، انگار سالهاست میشناسمش، مرد بلند بالاست با چهره یی‌‌ سفید، و موهای قهوه ایی‌ روشن می‌تونم کمی‌ سفیدی موهاش رو کنار شقیقه ش ببینم، اونم سخت تحت تاثیر احساساته ولی‌ چشم‌های مغرور ش به مامان و بابا فقط دوخته شده، دختر جوون در کنارش شباهت زیادی به خودش داره، اون هم دست کمی‌ از ما نداره و در شوک به سر میبره ، تا به خودمون میأیم همه از آغوش یکی‌ به آغوش دیگری می‌رن فقط من و امیر رضا هستیم که از چیزی سر در نمیاریم..
بابا برمیگرده عقب:
-بچه‌ها بیأین جلو مهران رو یادتونه؟
و ما همچنان منگ نگاهشون می‌کنیم
-عمو مهران، بهار چطور یادت نمیاد !!....
و من یکهو انگار به سالهای دور پرتاب میشم: عمو مهران...همونی که هر روز و شب پیشمون بود، دوست و رفیق شهاب...  کسی‌ که به من قول داده بود روز اول مدرسه منو با خودش ببره و هیچ موقع نبرد، کسی‌ که خنده‌های کودکیم رو با خنده‌های اون به یاد داشتم همیشه، حالا جلوم ایستاده، نزدیک تر میشم خدای من چنان جذبه یی‌‌ تو چشماش هست که حتی نمیتونم خوب نگاهشون کنم، دستاش رو کمی‌ از از هم باز میکنه،...چقدر دلم میخواد دوباره عطر آغوشش رو بشنوم تا منو ببره به کودکی به جائی‌ که شادی رو توش جا گذشتم، اما اون هم مثل من کمی‌ مردده، حتما من هم تو ذهن اون یک دختر بزرگ شدم، خانوم شدم،... شاید انتظار داشت بهار کوچیک رو ببینه، یهو بغض میاد تو گلوم چرا رفت؟چرا انقدر دیر برگشت...
-صدای مخملیش رو میشنوم: این بهاره؟بهار کوچولو من؟
صداش تنم رو میلرزونه
بابا میگه معطل چی‌ هستی‌، عمو مهرانته،...میخنده: خجالت نکش، از کی تا حالا انقدر خجالتی‌ شدی تو آخه؟
وای کاش بابا همین جا دیگه قطعش کنه، چی‌ داره میگه پشت سر هم...
چشمام به چشماش دوخته شده جلو تر میرم، گرمای آغوشش همون بوئیه که امشب منتظر شنیدنش بودم، همونیه که سالهاست منتظرشم،..آروم بوسه یی‌‌ روی سرم می‌گذاره، شونه هام رو محکم میگیره و منو عقب میده: سلام بهار ... 
... خدایا چرا امشب انقدر رقصیدیم دیگه پا هام نا ندارند، حتما از تمرین زیاده، چقدر دستاش داغه، ...
............

تا به خودم بیام  در آغوش مینا هستم, دختری که با مهران اومده ، خواهر کوچیک مهران، همبازی روزهای دور کودکی،..
***

بارون یکریز میباره همه دور شومینه جمع شدیم، چقدر امشب قشنگه، دلم نمیخواد حتی لحظه یی‌‌ از دست بدمش، نگاه‌های مهران دلم رو گرم میکنه، همیشه مرکز توجهش بودم، حتی بیشتر از مینا، گمونم این غرور و کله شقی که در خودم سراغ دارم حاصل توجه‌های بی‌ حد مهران باشه...نمیدونم،...هنوز نمیتونم خوب به چشم هاش نگاه کنم در عین حال که مهربونه نگاش مغرور هم هست ولی‌  وقتی‌ نگام میکنه نرم میشه شاید هم من واسه دلخوشیم اینطور فکر می‌کنم،...
با صدای خنده مینا چشم ازش میگیرم و نگاه مینا می‌کنم که سریع جای خودش رو تو دلم مامان و خاله باز کرده، احساس می‌کنم شهاب بیش از اندازه به مینا توجه داره....
-امیر؟
برمیگردم طرف امیر که ببینم اون چی‌ فکر میکنه؟میبینم داره سرش رو تکون میده و از خنده قرمز شده..
-اره ...درست فهمیدی، گاومون زأییده،
-هر دو می‌زنیم زیر خنده
مهران با همون لبخندش نگاهش از من به امیر و از امیر به من میچرخونه،..

-خوب حالا جواب این همه دل رو چی‌ میدی مهران؟آخه این رسمش بود؟بی‌ هیچ خبری؟
لحن بابا گلایه آمیز بود ولی‌ بیشتر غمگین بود، انگار همه همین بغض رو داشتند...مهران رو نگاه کردم آتیش شومینه روی صورت قشنگش میرقصید خم شد به جلو دستاش رو تو هم قفل کرد، همه ساکت شدند، غم  رو صورتش 
نشست  ... مینا هم ساکت شد و یهو بغضش ترکید، مامان آروم کشیدش تو بغلش...
-گریه کن عزیز دلم بذار دلت سبک بشه، مگه ما آسون بود که واسه شما‌ها باشه،...
اون شب فهمیدم بعد از اینکه پدر مهران و مینا در اثر سکته قلبی فوت میکنه روحیه مادرشون انقدر بد میشه که مجبور میشن برن آمریکا پیش تنها خواهرش، خاله مهران و مینا، از طرفی‌ پدر بزرگشون بعد از مرگ پسرش
میخواسته مهران و مینا رو  پیش خودش ببره، این دعوا ی بین ۲ خانواده انقدر طول میکشه که مادرشون هم از پا درمیاره، به چهره بشاش مینا نگاه می‌کنم باید دختر مقاومی باشه، و به چهره جذاب و غمگین مهران نگاه می‌کنم، صداش گوشم رو نوازش میده:
انگار دوباره برگشتم میون خانواده خودم...
آهی میکشه و تکیه ش رو میده، مامان میگه: مهران جان به جمع خانواده خودت دوباره خوش اومدی.

***

سراسر شب فقط نگاهشون کردم، انگار یک دلخوشی جدید به زندگیم اضافه شده بود، مینا خیلی‌ گرم بود، زودجوش و خودمونی....چشم هاش پر از برق زندگی‌. عجیب نبود که شهاب رو انقدر هیجان زده میدیم. کاش خاطرات بیشتری ازش در ذهنم داشتم، اما اونطور که اطرافیان میگفتند انگار خیلی‌ رابطه خوبی‌ ندشتیم
-میدونی‌ من چقدر حسودیم میشد ؟همه ش فکر می‌کردم که مهران تو رو از من بیشتر دوست داره، وقتی‌ رفتیم اولش خیلی‌ خوشحال بودم که تمام توجه مهران میشه مال خودم اما بعدش فهمیدم با دوری از شما‌ها چی‌ رو از دست دادیم. تمام توجه مهران شد مال من، به من گرما داد و خودش خاکستر شد...
در همین حال نگاه غمگینش رو به مهران دوخت.
نگاه مهران کردم، جز اون غم که تو چشماش بود سر حال به نظر میومد
-برای من خیلی‌ زحمت کشیده هم پدر بوده هم مادر هم برادر، بعد از فوت مامان برگشتیم تهران پیش پدر بزرگ اما به فکریم که یک جای مستقل برای خودمون دست و پا کنیم
با هیجان گفتم: عالیه مینا میتونید نزدیک ما دنبال منزل بگردید
با خوشحالی‌ دستم رو محکم فشار داد و گفت خودمون هم همین خیال رو داریم
نگاه چهره شاداب و قشنگش می‌کنم ۵ سال از من بزرگتره اما انگار کوهی از تجربه داره، حرکاتش خیلی‌ متین و دلچسب، چقدر خوشحالم یکی‌ مثل اون رو حالا کنار خودم دارم.شاید جای خواهری که هرگز نداشته‌ام رو برام پر کنه.


صدای بابا رو میشنوم: امشب اینجا بمونید فردا با هم میریم دنبال خونه
مهران داره دلیل میاره که حتما باید برگردند ولی‌ بالاخره راضی‌ میشن که بمونند.
بعد از رفتن خاله اینا من و مامان  مشغول مرتب کردن اتاق‌های مهمون میشیم و با مینا میشینیم واز گذشته‌های دور صحبت می‌کنیم. وقتی‌ ترکش می‌کنم که به اتاقم برم دیدم چراغ پائین هنوز روشنه. یک کوچولو سرک می‌کشم و میبینم مهران رو یک مبل راحتی رو به پنجره نشسته و مشغول نوشیدن قهوه است، کمی‌ از دور نگاهش می‌کنم، اصلا انگار اینجا نیست، تو خیالت خودش غرقه ....چه حس عجیبی‌، انقدر نزدیک و انقدر دور، کاش هنوز بچه بودم کاش این دیوار که کم کم داره بلند تر میشه رو نمی‌دیدم، بی‌ اختیار چند پله میرم پائین و همون جا می‌شینم، دوباره از پشت سر نگاهش می‌کنم . حالا که نگاهش به من نیست بهتر می‌تونم ببینمش. نمیدونم چند دقیقه بود که نگاهش می‌کردم که متوجه شدم برگشته به طرف من و با یک لبخند کمرنگ نگاهم می‌کنه
-بهار نخوابیدی؟
یهو از جا بلند میشم
-داشتم میرفتم بخوابم، شما چیزی احتیاج ندارید؟
لبخند تلخ ظریفی‌ رو لبهاش میاد
-اگه خوابت نمیاد چند لحظه پیشم بمون، خوب ندیدمت امشب
انگار شیرین‌ترین پیشنهاد رو شنیدم، آروم به طرفش رفتم،گرمای اتاق
و صدای چوب‌های داخل شومینه که در حال سوختن هستند  منو مست میکنه، کنارش کمی‌ دور تر می‌شینم، فنجونش رو روی میز میذاره کمی‌ به میز خیره میشه و به طرفم برمیگرده
-میدونی‌ چقدر افسوس میخورم که این همه سال‌های قشنگ زندگیت کنارت نبودم؟
احساس می‌کنم نبودش رو می‌خواد یک جوری توجیه کنه، صورتم بدون هیچ احساسیه فقط نگاهش می‌کنم..
-یک چیزی بگو،...از خودت بگو! شاهرخ میگفت تازه فارق التحصیل شدی،... ۱۶ سال گذشته  بهار...باور میکنی‌ ۱۶ سال! اصلا میدونی‌ چیه؟حتی حق داری منو فراموش کرده باشی‌، ولی‌ من ...
آهی میکشه و به روبرو خیره میشه...
-تو تمام این سالهای سخت چهره تک تک اعضای این خانواده رو تو ذهنم نگاه داشتم ، هر روز جلو چشمم آوردم تا فراموش نکنم، تا وقتی‌ یک روز دوباره دیدمشون مثل همون روزی قبل برام باشن...
دوباره نگاهم میکنه...
-ولی‌ خیلی‌ عجیبه چون هیچی‌ اونطور که من فکر می‌کردم نبود، حواسم نبود که گذر زمان این چهره‌ها رو عوض میکنه،....
وقتی‌ شهاب رو دیدم انگار که ۱۶ سال جوون شدم ،...واسه خودت خانومی شدی، ...
و با تحسین نگاهم میکنه...زاویه به زاویه صورتم رو
احساس می‌کنم زیر نگاهش ذوب میشم، دلم میخواد با دو تا دستهام محکم نگاهش دارم و بگم چقدر موندنش رو می‌خوام، چقدر دوست دارم کودکیم رو باهش دوباره مزه مزه کنم، اما انگار میدونم که نمیشه ، به قول خودش ۱۶ سال گذشته همه چیز تغییر کرده، دلم می‌خواست براش بگم که وقتی‌ رفت بازی ها و شادی‌های کودکی منوهم  با خودش برد، ولی‌ نمی‌ دونم  چرا نگفتم، کاش می‌فهمیدم که هر لحظه از زندگی‌ طلاست و دوباره اون لحظه ناب برنمیگرده، کاش می‌فهمیدم که هر سخنی واسه یک لحظه خاص آفریده شده و وقتی‌ زمانش رفت تاثیر اون کلام از بین میره،...اما نگفتم،...من حتی نمیتونستم به چشماش نگاه کنم، از دست خودم عصبانی‌ بودم، من دختر خجالتی‌ نبودم اما جلو چشماش همه وجودم از من نا فرمانی میکرد...
-بهار می‌خوام بدونی درست مثل همون روزها میتونی‌ رو من حساب کنی‌ من همون عمو مهران هستم همونی که میشناختی، میدونم شاید زمان ببره تا دوباره خودم رو تو دل کوچیکت باز کنم، ولی‌ بدون این بار همیشه در کنارت میمونم، قول میدم،...
نشد که بگم هنوز نیومده تمام قلب کوچیک منو مال خودت کردی
همونطور که نگاه چشم‌های براق و خسته اش می‌کردم  لبخند زدم و آروم سر تکون دادم، ...





LEER MÁS...