اولین فصل

| |

کلاس که تموم شد با بچه‌ها از پله‌ها سرازیر میشیم، آخرین روز، آخرین کلاس، در عین حال که از خوشحالی‌ تو پوستم نمیگنجم يك حس غريب! يه حس دلتنگي براي دوري از اون همه روز هاي خوب باهامه، بی‌ اختیار آه می‌کشم، سحر محکم بهم میکوبه و منو از اون حال در میاره بیرون ...
-چه خبرته ، همیشه حرف زدنت باید این مدلی‌ باشه؟ درست تموم شد ولی‌ هنوز آدم نشدی.
-خواستم از حالو هوای عاشقی بیارمت بیرون!، و ریز ریز خندید...
-حال و هوای عاشقی کدومه؟، دلم  واسه دانشگاه تنگ میشه، ۴ سال غر زدیم که کی تموم میشه حالا که تموم شده خیلی‌ احساس بی‌ هدفی‌ می‌کنم..
-اوه بابا بذار دو روز بگذره بعد احساس بی‌ هدفی‌ کن، من که کلی‌ کار دارم انجام بدم، هیجان زده دو دستش رو به هم زد و گفت کلی‌ واسه همچین روزی کلی‌ برنامه ریزی کرده بودم ببین چه کارا که نکنم،...
با صدای نیلوفر به خودمون اومدیم: بچه‌ها چرا عقب موندین بجنبید دیگه،
و به دنبال حرفش به حالت دو خودمون رو بهش رسوندیم.
خسته و کوفته رسیدم خونه،
-سلام من اومدم کسی‌ نیست؟
هیچ جوابی‌ نمیشنوم

مثل همیشه هیچ کس خونه نیست! روی تختم ولو میشم اصلا دلم نمیخواد لباس هام رو هم عوض کنم . حالا که خوب فکر می‌کنم میبینم اره من هم کلی‌ برنامه داشتم اول اینکه باید یک سری تحقیق کنم ببینم چطور باید  واسه فوق لیسانس بخونم، بعد میمونه کتاباش، بعد میرام سراغ لیست کتاب هام ، وای چقدر کتاب دارم بخونم، بعد، ...با صدای زنگ تلفنم میرم سمت کیفم
ای بابا کجا مونده این...
مامانه، میگه یک سری دوستان مریم جون اینا نمیدونم از کجا اومدن خلاصه همگی‌ جمع شدن خونه مریم جون، شب من و بابا هم بریم اونجا.
دیگه بقیه حرف‌ها رو نمیشنوم. عجب حوصله ‌یی داره مامان ها! اصلا مگه مهمون‌های مریم جون رو میشناسی که پاشدی رفتی‌؟! ولش کن فعلا برم به شکمم برسم که داره از گرسنگی به صدا در میاد،
***

-بابا من اصلا حوصله مهمونی‌‌های مریم جون رو ندارم، کاش خودتون تنهایی میرفتید
- مهمونی‌ نیست که یک جمع خودمونیه،  بلند شو هر موقع خواستی‌بلند میشیم
-باشه ولی‌ گفتید هر موقع خواستم ها!

جمع هممچین خودمونی هم نبود مریم جون یک جورایی سنگ تموم گذشته بود و به بهانه دوستانش که از شیراز اومده بودن یک دو جین دیگه از دوستاشو دعوت کرده بود. به محض ورود از صدای خنده‌ها و بوی عطر‌های مختلف میشد حدس زد چه خبره. عمو کامیار جلومون اومد و ذوق زده خوش آمد گفت، پشت سرش هم مریم جون:
-الهی فدات شم خوش اومدی، شاهرخ خان خوش اومدین،

از پشت سرشون مامان رو دیدم که ساکت با یک لبخند به تعارفات ما گوش میداد، وارد شدیم و با آشناها احوال پرسی‌ کردیم،
ریحانه دختر مریم جون به سمتم اومد و منو نشند کنار خودش و مشغول به صحبت شدیم....نگاه نیمرخش کردم مثل همیشه قشنگ بود و شیک .موهای لخت مشکی‌ با یک جفت چش مشکی‌ که از مریم جون مو نمیزد ریحانه دختر بزرگ مریم جون بود ۴ سالی‌ از من بزرگتر بود تا جائی که یادمه همبازی بودیم باهم. 3 ماه پیش نامزد کرده بود و این روزها خیلی‌ ساکت بود و به قول خودش کلی‌ خانم شده بود-پس رضا کجاست؟
-حالا‌ها باید پیداش بشه قبل اومدنتون باهاش صحبت کردم شرکت بود، میاد.

نگاهی‌ به دور تا دور اتاق میاندازم، همه کلی‌ به خودشون رسیدند، لبخند از رو لب‌های مهمون‌های مریم جون دور نمیشه ۳ تا خانوم نسبتا مسن هستند که از شیراز اومدند، باورم نمیشه این همه آدم بی‌ کار فقط به خاطر این ۳ نفر یک جا جمع بشن، دوباره به خودم نهیب میزنم که بسه بابا چقدر غر میزنی‌ به مينو نگاه كن كه چه طوري داره به خوش مي گذرونه....‌ با کلی‌ ادا و ناز با سپهر پسر میترا جون حرف میزنه،...سپهر هم مثل همیشه با اون لبخند قشنگش نشسته و با صبوری به حرف‌های بی‌ سر و ته مینو گوش میده،
يك لحظه نگاهش رو روي خودم حس ميكنم ، گاهی عجیب نگام میکنه  من که اصلا سر در نمیارم، ...
میگن از نگاه کردن به آدمها میشه به دلشون پی‌ برد نمیدونم من چرا نمیتونم، جواب لبخندش رو با لبخندی میدم،...
هر کسی‌ مشغول با صحبت با بغل دستی‌ ش شده و هر از گاهی‌ صدای بلند خنده ای‌‌ از طرفی‌ به گوش میرسه
یک موسیقی‌  آروم به گوش میرسه نا خود آگاه چشم هام رو می‌بندم و خودم رو همراه موسیقی‌  می‌کنم، چقدر دلم میخواد بلند شم و رو نوک یا چرخ بزنم، ....تو همین خیالت هستم که با ضربه محکمی به شونه‌ام از جا میپرم،...
-خدا خفه ت نکنه امیر رضا،...
امیر رضا هر هر میخنده و خودش رو رو صندلی کنارم میندازه...

ریحانه که با صدای من از عالم خودش بیرون اومده با تعجب و خنده بهمون نگاه میکنه،...
-چی‌ شده باز جنّ گرفتتت؟کی اومدی؟
-منو یا تو رو؟همین الان!..جنابعالی در عالم هپروت تشریف داشتی‌!!!معلوم هست کجایی؟مگه قرار نبود منو ببری بیرون شیرینی‌ مثلا فارغ التحصیلی بدی...
می‌خوام شروع کنم جوابشو بدم که یهو ریحانه با صدای زنگ در از جاش میپره..
-رضاست خودشه اومد....
منو امیر رضا نگاه هم می‌کنیم و به این حرکتش میخندیم ...

منو امیر رضا وجه مشترک‌های زیادی داریم یکیش رقص، هر دو عاشق رقصیم پاپ، کلاسیک، باله، تانگو، امکان نداره اوأیی رو بشنویم و براش یک سری حرکت موزون نسازیم، امیر رضا پسر خاله منه، ۲ دو سال از من کوچک تره اما یک سر و گردن بلندتره... هر کس ما رو با هم ببینه در نگاه اول بی‌شک میگه خواهر برادر هستیم، هر دو چشمهای سبز و موهای مشکی‌ داریم،
پیش خودش نمیگم اما در حقیقت استاد منه، بیشتر رقص‌ها رو خودش به من یاد داده و وقتی‌ براش اجرأ می‌کنم میگه:
بهار تو فوق العاده یی‌‌ ...و این تنها زمانیه که حس واقعییش رو نسبت به استعداد من میگه ... پر از احساسه ولی‌ بی‌نهایت در ابرازشون خسیس...هر دو به شدت رویایی هستیم و توی دنیای فانتزی خودمون زندگی‌ می‌کنیم...


نگاهم نگاهشو دنبال میکنه ریحانه و رضا دست در دست هم وارد میشن و رضا شروع میکنه به سلام احوال پرسی‌ با مهمونها، امیر سرشو میر نزدیکتر و میگه تو رو خدا تو از این ذلیل بازی‌‌ها در نیاری وقتی‌ رفتی‌ خونه شوهر ها!...محکم به پهلوش میزنم، تا به خودش بیاد و بخواد جوابم رو بده رضا و ریحانه روبرومون هستند...
-سلام بهار جان، ...
-سلام از ماست آقا رضا، امشب که گذشت ولی‌ تو رو خدا بد از این این خانوم عاشقتون رو انقده چشم انتظار نذارید...
رضا دستاش رو به دور شونه‌های ریحانه محکم تر کرد و کنارمون نشست...
-شهاب کجاست؟مدتی بیخبرم ازش
-همین ورا می‌چرخه، یک سفر کاری داشت دیشب دیروقت برگشته هنوز ندیدمش
-شنیدم مهران رو دیده،...پس خبر نداری...
و نگاهش دنبال مامان گشت که گمونم در یک فرصت مناسب ازش خبر بگیره...
مهران کیه دیگه؟چرا مامان چیزی نگفت....

امیر که انگار فکرم رو خونده باشه گفت:
-مهران همون شوهر دوست خاله بیتا نیست؟
یک کمی‌ مکث کردم و گفتم:
-چرا چرا گمونم خودشه، ...
-فردا میائی‌ تمرین؟
-اره ولی‌ قبلش باید برم یک سری کتاب که سفارش دادم بگیرم..
-آروم گفت: خودم میام دنبالت
فقط سر تکون دادم و اصلا نفهمیدم چطور رسیدیم و خونه و چطور خوابم برد...











1 نظرات:

نوري گفت...

شروع بسيار زيبايي بود....رمان قشنگت رو دنبال ميكنم

.