هفتمین-2

| |


اون روز عصر خونه بودیم من امیر رضا مامان و خاله بدری. با امیر رضا به آهنگهای سنتی گوش میدادیم و سعی‌ میکردیم یک سری حرکات باله براش طراحی کنیم. وای که تلفیق این دو چقدر زیبا بود به چشممون. انگار که هر دو یک چیز رو میدیم و حس میکردیم. آرامش خونه آرامش قبل از طوفان بود. هر کسی‌ سعی‌ میکرد کوچیکترین اشاره ایی به رفتن امیر نکنه.دلم برای خاله بدری میسوزه، چقدر تنها میشه. امیر رضا مثل بقیه پسر‌ها نیست . یک همدمه یک پسر فوق‌العاده واسه برای پدر و مادرش و رفتنش همه چیز رو عوض خواهد کرد. اینو مطمئنم. مشغول میشیم و حرکات رو یکی‌ یکی‌ تمرین می‌کنیم. با خودم فکر می‌کنم آیا در این لحظه چیزی بالاتر واسه من هست؟انگار روحمه که پرواز میکنه نه من.و تک تک نت‌ها داخل خونم جریان پیدا میکنه.
امیر رضا میخنده: امشب دوست داری واسه همه اینو اجرا کنیم؟
با وحشت نگاهش می‌کنم: هنوز آمده نیست امیر!
-تا شب میشه...و باز هم چرخ می‌خوریم.

***

شب قشنگیه ، سرد ولی‌ قشنگ. رو لبهای همه خنده میبینی‌. چه چیزی از این بهتر؟
پیراهن سفیدی پوشیدم ...جنس لختی داره و تا روی زانوهم رو گرفته. در حقیقت انتخاب امیر رضاست، میگه بهترین لباس برای رقص امشبمونه. اضطرابی شیرین وجودم رو گرفته. نگاهی‌ به مهران می‌کنم که با اسودگی‌ با خاله بدری و مامان مشغول صحبت.لبخندی میزنم ، کاش می‌فهمیدم که چطور دوستش دارم. عجیبه من حتی خودم رو هم نمیشناسم.
امیرضا میاد وسط اتاق و گلوشو صاف می‌کنه:
-خوب خانوم‌ها آقایون یک لحظه حواستون رو به من بدید، چون براتون یک سورپریز دارم.
مهران فورا نگاهم میکنه و لبخند میزنه.

-منو بهار امروز یک تمرین خیلی‌ خوب داشتیم که دوست داریم شما رو توش شریک کنیم و نظرتون رو بشنویم.
مینا هیجان زده دست میزانه. از شادی ش منم به وجد میام.
همه خوشحالیشون رو ابراز میکنند. مهران رو میبینم که جلوتر خم شده آرنجشو به زانوهش تکیه داده، و دست به زیر چونه خیره و مشتاق نگاهم میکنه.
برای اعتماد به نفس خودم هم که شده لبخندی به روش میزنم.
عمو میره به سمت استریو. امیر رضا به سمتم میاد و دستاشو به سوی من دراز می‌کنه.وسط  سالونیم، و با شروع موزیک ما هم حرکاتمون رو شروع می‌کنیم.

موزیک با صدای خواننده زن شروع می‌شه، امیر ثابت ایستاده و من شروع می‌کنم به رقص،... حرکت آروم کم کم به حرکات تند تری تبدیل میشن و با شروع صدای خواننده مرد امیر به من میپیونده،... خودم رو به جریان صدا‌ها سپردم که انگار از آسمون به گوش میرسن، سعی‌ می‌کنم بفهمم چی‌ میگن چیزی راجع به معبود همیشگی‌ میگن، یک لحظه فراموشم میشه که دارم میرقصم، بدنم رو خلسه ایی شیرین فرا گرفته، وقتی‌ به خودم میام موزیک تموم شده و همه تشویقمون می‌کنن،
مینا رو میبینم بهت زده نگاهمون می‌کنه...چشماش نمناکه.عجیبه نمیدونم چرا اشک من هم جاری شده.حتما تحت تاثیر موزیک بوده، فقط مهران رو میبینم به سمتم میاد و قبل از اینکه بفهمم منو سخت به آغوش خودش میکشه. موجی از ترس و شوق و حیرت منو گرفته، حتئ نمیتونم لحظه ایی فکر کنم زیر گوشم میگه: بهار من، فرشته من......
نفسم بند میاد ....فقط نگاهش می‌کنم. روبروی من و امیر رضا می‌‌ایسته: هیچ کلمه ایی نمیتونه توصیف کننده این همه زیبایی باشه امیر جان ، مطمئن هستم که موفق میشی‌.
تشویق‌های بقیه رو میشنوم اما در عین حال نمیشنوم. فقط یک صداست که تو گوشم زنگ میزنه...نمیخوام هیچ صدای دیگه ایی رو بشنوم.
اون شب با دلی‌ لرزان به خواب رفتم و خواب یک باغ روشن رو دیدم که توش کسی‌ جز خودم نبود.


5 نظرات:

سارا گفت...

خیلی خیلی خیلی عالی... چقد با احساس... جای یک آهنگ اسپانیایی تانگو به شدت در پس زمینه احساس شد...
منتظرم تا ادامه...

نوري گفت...

واي چقدر خوشگل شده اينجا...ديگه تو ان فضا خوندن رمان قشنگت به قول معروف خيلي حال ميده...ميخونم و برميگردم تا نظر بدم...بوووووووس

نوري گفت...

واي خيلي قشنگ بود عزيزم..من هم همراه با خوندن يه موزيكه سنتي گوش ميدادم و خيلي تخت تاثير قرار گرفتم .... همراه بهار و مينا اشك ريختم

Sara Beti گفت...

سارا عزیزم نوری عزیزم مرسی‌ از لطفتون مرسی‌ که انقدر مهربونید، و مشوقم هستین....میبوسمتون

ناردونه گفت...

بتی جون! غیبت تا این حد!!!!!!!!!!!!

.