نمیدونم ساعت چنده که با صدای تلفنم از جا میپرم...این امیر مردم آزار لحظه ای نمیذاره آسایش داشته باشم
-چیه اول صبحی؟
صدای شاد نیلوفر میپیچه تو تلفن:
-چه بیادب..چه بد اخلاق، سلامت کوو؟نمیگی خواستگار باشه اینجوری گوشی رو برمیداری؟
و خودش از شوخی خودش میزنه زیر خنده
-نیلو تویی؟فکر کردم امیره،...مزه نریز!!! خواستگار اول صبحی ؟... چه خبر؟
کمی خودم رو جا به جا میکنم و تازه یاد دیشب میافتم و انگار دوباره خون تو رگ هام جریان پیدا میکنه،..
-هیچی من و سحر داریم میریم نمایشگاه میائی؟
-اوم ...نمیدونم...راستش برامون مهمون سر زده اومده ، باید ببینم اول برنامه شون چیه !
-مهمونهاتون کین؟من میشناسم؟
میخوام براش توضیح بدم که فکر میکنم تا عصری طول میکشه و کی از پس سوالهای عجیب غریب نیلوفر بر میاد!!
-نه از دوستای قدیمی بابا هستند حالا سر فرصت برات میگم، اگه اومدنی شدم باهات تماس میگیرم
-باشه خوش بگذره، تماستو قطع نکن، اون وقت دیدی دست به دامن امیر شدیم ها..
میخندم: باشه باشه، فعلا
سریع دست و روم رو میشورم و موهام رو با دقت شونه میزنم، امروز واسه هر چیزی وسواس بیشتری دارم، ۱۰ دقیقه بعد آمادهام سر پلهها صدای خندههای امیر رضا و بیتا و شلوغ بازیهای شهاب رو میشنوم، لبخندی میزنم و از پلهها سرازیر میشم...
مامان مشغول ریختن چایی به طرفم برمیگرده، بقیه هم همینطور سریع متوجه میشم مهران و بابا نیستند.خودم رو نمیبازم با انرژی و با صدأیی بلند تر از معمول:
-صبح همگی بخیر
همه با خنده من دوباره بساط شلوغ کاریشون رو از سر میگیرند...
کنار شهاب میرم: بابا اینا کجان پس؟
-دم در هستند، داریم میریم بیرون میائی؟
-کجا؟
-دنبال خونه دیگه!
-نه امروز با امیر تمرین داریم...
دل تو دلم نیست میخوام همراهشون باشم،اما...
نگاه صورت خندان شهاب میندازم که از هیجان قرمزه...با خودم میخندم، تغییر روحیه ش کاملا مشخصه....از شادی ش لبخند میزنم....
مینا میاد رو بروم دستای نرمش روی گونهام میکشه:
-امیر رضا میگه تمرین دارید، بهار!... من دیشب اولین چیزی که مسخم کرد رقصتون بود، میتونم یک روز کارهاتون روببینم؟
-آره مینا جون چرا که نه؟
-امروز با ما نمیأیی؟!...البته اصرار نمیکنم چون کار خسته کننده ایی، ولی واسه نظر نهائی حتما باید بیأیی نظر بدی،
تک تک کلمه هاش با محبت بیان میشه دستشو میگیرم و سرم رو تکون میدم. خداحافظی میکنند و میرند، به اتاق پزیرأیی میرم از گوشه پرده مهران رو میبینم، خیلی سر حال به نظر میاد، وقتی بچها از در به طرفش میرند کمی نگاهشو به این سؤ اون سؤ میکشونه بعد نگاه پنجره میکنه با دیدنم لبخندی میزنه و دستش رو تو هوا واسم تکون میده، بابا برمیگرده و اونم دستشو تکون میده...
جوابشون رو میدم و فکر میکنم چقدر طول میکشه تا برگردند، ...
با رفتنشون دوباره یک حفره خالی تو قلبم حس میکنم با صدای امیر به خودم میام:
-تنبل خانوم حاضری؟هنوز که لباس عوض نکردی!...بپر!!!.. منتظرت میمونم ...
-امیر تو عمو مهران رو یادت بود؟
-راستش نه زیاد، یک تصویرهای محوی تو ذهنم دارم ولی تعجب میکنم تو چطور خوب یادته؟
-تو از کجا میدونی من یادمه؟
-خوب همیشه ازش میگفتی قبلان، چمیدونم که تازه ۷ سالت بوده که میذاره و میره، عکساش رو هم نشونم دادی...
-تازه یادم میافته ،...آره باید اون عکسها رو پیدا کنم، ولی میدونم یکیش تو کشو دفتر خاطراتمه!...
-دوباره لبخند میزانه:
-خوشحالی اومدند؟
-آره خیلی زیاد...
-چه جالب! پس بیشتر نشون بده...
آهنگ تموم میشه، با تعجب نگاهش میکنم: یعنی چی؟!
-در حالی که بین سیدیها رو میگرده میگه: خوب انقدر سرد نباش ، تا به حال ندیدم انقدر بیتفاوت باشی، حرف نمیزنی، همش تو خودتی،...
یک لحظه از دستش خیلی عصبانی میشم، بیتفاوت؟سرد؟! ... میخوام سریع از کنارش رد بشم که مچم رو محکم میگیره
-کجا؟ تموم نشده هنوز؟
-میدونم!...
-لوس نشو، .....ببین...اصلا.... ببخشید منظوری نداشتم، فقط حس کردم بهار همیشگی نیستی، حتما دلیلی داری واسه خودت ولی یک کم اون اخمها رو باز کن بذار همه اون خندههای قشنگتو ببینند..
با تعجب نگاهش میکنم، همه دارند تغییر میکنند، امیر از این حرفها بلد نبود،...
-امیر خبری شده؟ اقدام جدیدی کردی واسه کارت؟
-نه ، یعنی هنوز نه!، ولی میخوام از امروز مدارک رو آماده کنم، بهار ؟!...میگم ...عمو مهران شاید بتونه بابات رو راضی کنه، ازش میخواهی؟
دیوونه!،...چه چیز هایی از من میخواد، ...
-نمیدونم،...راستش،...من ...نمیدونم ..
و کلافه نگاهش میکنم...با هیجان میگه:
-امتحانش مجانیه ، ضرر که نداره، بهش بگو،...
-بهش فکر میکنم ...
و دوباره مشغول میشیم،...۱ ۲ ۳...۱ ۲ ۳ ....
-چیه اول صبحی؟
صدای شاد نیلوفر میپیچه تو تلفن:
-چه بیادب..چه بد اخلاق، سلامت کوو؟نمیگی خواستگار باشه اینجوری گوشی رو برمیداری؟
و خودش از شوخی خودش میزنه زیر خنده
-نیلو تویی؟فکر کردم امیره،...مزه نریز!!! خواستگار اول صبحی ؟... چه خبر؟
کمی خودم رو جا به جا میکنم و تازه یاد دیشب میافتم و انگار دوباره خون تو رگ هام جریان پیدا میکنه،..
-هیچی من و سحر داریم میریم نمایشگاه میائی؟
-اوم ...نمیدونم...راستش برامون مهمون سر زده اومده ، باید ببینم اول برنامه شون چیه !
-مهمونهاتون کین؟من میشناسم؟
میخوام براش توضیح بدم که فکر میکنم تا عصری طول میکشه و کی از پس سوالهای عجیب غریب نیلوفر بر میاد!!
-نه از دوستای قدیمی بابا هستند حالا سر فرصت برات میگم، اگه اومدنی شدم باهات تماس میگیرم
-باشه خوش بگذره، تماستو قطع نکن، اون وقت دیدی دست به دامن امیر شدیم ها..
میخندم: باشه باشه، فعلا
سریع دست و روم رو میشورم و موهام رو با دقت شونه میزنم، امروز واسه هر چیزی وسواس بیشتری دارم، ۱۰ دقیقه بعد آمادهام سر پلهها صدای خندههای امیر رضا و بیتا و شلوغ بازیهای شهاب رو میشنوم، لبخندی میزنم و از پلهها سرازیر میشم...
مامان مشغول ریختن چایی به طرفم برمیگرده، بقیه هم همینطور سریع متوجه میشم مهران و بابا نیستند.خودم رو نمیبازم با انرژی و با صدأیی بلند تر از معمول:
-صبح همگی بخیر
همه با خنده من دوباره بساط شلوغ کاریشون رو از سر میگیرند...
کنار شهاب میرم: بابا اینا کجان پس؟
-دم در هستند، داریم میریم بیرون میائی؟
-کجا؟
-دنبال خونه دیگه!
-نه امروز با امیر تمرین داریم...
دل تو دلم نیست میخوام همراهشون باشم،اما...
نگاه صورت خندان شهاب میندازم که از هیجان قرمزه...با خودم میخندم، تغییر روحیه ش کاملا مشخصه....از شادی ش لبخند میزنم....
مینا میاد رو بروم دستای نرمش روی گونهام میکشه:
-امیر رضا میگه تمرین دارید، بهار!... من دیشب اولین چیزی که مسخم کرد رقصتون بود، میتونم یک روز کارهاتون روببینم؟
-آره مینا جون چرا که نه؟
-امروز با ما نمیأیی؟!...البته اصرار نمیکنم چون کار خسته کننده ایی، ولی واسه نظر نهائی حتما باید بیأیی نظر بدی،
تک تک کلمه هاش با محبت بیان میشه دستشو میگیرم و سرم رو تکون میدم. خداحافظی میکنند و میرند، به اتاق پزیرأیی میرم از گوشه پرده مهران رو میبینم، خیلی سر حال به نظر میاد، وقتی بچها از در به طرفش میرند کمی نگاهشو به این سؤ اون سؤ میکشونه بعد نگاه پنجره میکنه با دیدنم لبخندی میزنه و دستش رو تو هوا واسم تکون میده، بابا برمیگرده و اونم دستشو تکون میده...
جوابشون رو میدم و فکر میکنم چقدر طول میکشه تا برگردند، ...
با رفتنشون دوباره یک حفره خالی تو قلبم حس میکنم با صدای امیر به خودم میام:
-تنبل خانوم حاضری؟هنوز که لباس عوض نکردی!...بپر!!!.. منتظرت میمونم ...
***
چند دقیقه دیگه دوباره با هم پرواز میکنیم، از این طرف سالن به اون طرف، ... دوباره با امیر هستم، لبخند مهربونش رو از م دریغ نمیکنه، چقدر خوبه که هست،..-امیر تو عمو مهران رو یادت بود؟
-راستش نه زیاد، یک تصویرهای محوی تو ذهنم دارم ولی تعجب میکنم تو چطور خوب یادته؟
-تو از کجا میدونی من یادمه؟
-خوب همیشه ازش میگفتی قبلان، چمیدونم که تازه ۷ سالت بوده که میذاره و میره، عکساش رو هم نشونم دادی...
-تازه یادم میافته ،...آره باید اون عکسها رو پیدا کنم، ولی میدونم یکیش تو کشو دفتر خاطراتمه!...
-دوباره لبخند میزانه:
-خوشحالی اومدند؟
-آره خیلی زیاد...
-چه جالب! پس بیشتر نشون بده...
آهنگ تموم میشه، با تعجب نگاهش میکنم: یعنی چی؟!
-در حالی که بین سیدیها رو میگرده میگه: خوب انقدر سرد نباش ، تا به حال ندیدم انقدر بیتفاوت باشی، حرف نمیزنی، همش تو خودتی،...
یک لحظه از دستش خیلی عصبانی میشم، بیتفاوت؟سرد؟! ... میخوام سریع از کنارش رد بشم که مچم رو محکم میگیره
-کجا؟ تموم نشده هنوز؟
-میدونم!...
-لوس نشو، .....ببین...اصلا.... ببخشید منظوری نداشتم، فقط حس کردم بهار همیشگی نیستی، حتما دلیلی داری واسه خودت ولی یک کم اون اخمها رو باز کن بذار همه اون خندههای قشنگتو ببینند..
با تعجب نگاهش میکنم، همه دارند تغییر میکنند، امیر از این حرفها بلد نبود،...
-امیر خبری شده؟ اقدام جدیدی کردی واسه کارت؟
-نه ، یعنی هنوز نه!، ولی میخوام از امروز مدارک رو آماده کنم، بهار ؟!...میگم ...عمو مهران شاید بتونه بابات رو راضی کنه، ازش میخواهی؟
دیوونه!،...چه چیز هایی از من میخواد، ...
-نمیدونم،...راستش،...من ...نمیدونم ..
و کلافه نگاهش میکنم...با هیجان میگه:
-امتحانش مجانیه ، ضرر که نداره، بهش بگو،...
-بهش فکر میکنم ...
و دوباره مشغول میشیم،...۱ ۲ ۳...۱ ۲ ۳ ....
1 نظرات:
بتی جون من دارم همه را یک جا میخونم ولی نتونستم صبر کنم به آخرین فصل نوشته شده برسم باید بگم عالیه
ارسال یک نظر