همه چیز سریع پیش میره، عمو و مینا سخت درگیر کارهای عقد هستند. دیگه این روزها برای من کم پیش میاد به خودم وکارهام فکر کنم همه وقتم صرف برنامه ریزی کارهای شهاب و مینا میشه. بعد از اون شب هیچ فرصتی نبود تا با مهران صحبت کنم. چیزی که من رو سخت تکون داد برای اون انگار ناچیزترین اتفاق بود. روزها و شبها حرف هاش رو مرور کردم اما به نتیجه واضحی نرسیدم. رفتار مهران هم مثل همیشه بود ،دیگه هیچ حرف خاصی جز محبتهای همیشگیش ازش ندیدم. انقدر فکر کردم تا برام مثل یک رویا شد وبه کلی فراموشم شد.
اون شب همه دور هم جمع بودیم، من کنار امیر رضا فقط نشسته بودم و به کارهاش خیره شده بودم. پشت سر هم حرف میزنه میتونم هیجان درونیش رو حس کنم.باورم نمیشه که داره میره، بغض سنگینی تو گلوم نشسته. از دست دادن همدم کودکی سخته. نگاهی به عمو میندازم مشغول تر از این حرف هاست که به حال زار من نظری بندازه. نمیدونم چرا انقدر خود خواهم و همه رو واسه خودم میخوام و بس. آهی میکشم. امیر رضا به سمتم برمیگرده
-حد اقل بگو که پیشم میائی هر از گاهی
به شونه اش میکوبم و میگم
-سالی دو بار من اونجام از حالا بگم خودتو آماده کن
لبخند محزونی رو لباش میاد، چند ثانیه ئی نگاهش میکنم، حتی نمیتونم بگم چقدر دلم براش تنگ میشه.
شام رو همه دور هم با خنده و شیطنتهای عمو و امیر رضا میخوریم.احساس میکنم خاله بدری هم بغضی تو گلو داره درست مثل من. میرم کنارش بشینم، دستامو محکم میگیره فشار میده..
-خاله به قربونت عزیز دلم..
آروم میگم خدا نکنه خاله جون و گونه هاش که یخ زدند رو میبوسم.
همیشه حضورش هست، همه جا، انگار همش دنبالم میکنه!...نه شاید خیالاتی شدم.ساکت و آرومه با بابا صحبت میکنه و گاهی نگاههای پر مهرش رو به صورتم میپاشه.خیلی خسته ام. فردا هم کوهی از کارها هست که باید انجام بدم. با صدای مهران به خودم میام:
-بهار جان با بیتا خانم صحبت کردم فردا خودم میام میریم دنبال سفارشات
امیر رضا میگه: من که عروس دامادی به این بیخیالی ندیدم، عمو خان با شما هستم ها!!..طفلک این بهار رنگ به روش نمونده، ایشالله واسه روز عروسی که خودتون تشریف میارین نه؟
عمو شهاب میخنده و میگه خودم در بست نوکرشم بذار نوبتش بشه!
با بیحالی از جام بلند میشم: عمو جون چنین روزی ممکنه نرسه من هم ترجیح میدم نقد رو بچسبم تا نسیه!!!!به فکر جبران باشین ولی از راههای دیگه،...
یک روز سرد پائیزی بود وقتی با مهران دونه دونه خیابونها رو میرفتیم و من فقط سعی میکردم خوش باشم و تک تک لحظهها رو تو ذهنم نگاه دارم.مهران سر خوش بود و میخندید، برای ناهار به رستورانی رفتیم و تمام مدت از کارهای عقد و عروسی حرف میزدیم. گمونم شور و شوقمون بیشتر از عمو و مینا بود. اونها درگیر لحظههای عاشقانه خودشون بودند و یک جوری ما بد عادتشون کرده بودیم. تمام لحاظت بهار کوچیکی بودم که مهران میخواست. میگفت میخندید از عادتهای بچگی من میگفت و اون روز یکی از قشنگترین روزهای عمرم شد.
اون شب همه دور هم جمع بودیم، من کنار امیر رضا فقط نشسته بودم و به کارهاش خیره شده بودم. پشت سر هم حرف میزنه میتونم هیجان درونیش رو حس کنم.باورم نمیشه که داره میره، بغض سنگینی تو گلوم نشسته. از دست دادن همدم کودکی سخته. نگاهی به عمو میندازم مشغول تر از این حرف هاست که به حال زار من نظری بندازه. نمیدونم چرا انقدر خود خواهم و همه رو واسه خودم میخوام و بس. آهی میکشم. امیر رضا به سمتم برمیگرده
-حد اقل بگو که پیشم میائی هر از گاهی
به شونه اش میکوبم و میگم
-سالی دو بار من اونجام از حالا بگم خودتو آماده کن
لبخند محزونی رو لباش میاد، چند ثانیه ئی نگاهش میکنم، حتی نمیتونم بگم چقدر دلم براش تنگ میشه.
شام رو همه دور هم با خنده و شیطنتهای عمو و امیر رضا میخوریم.احساس میکنم خاله بدری هم بغضی تو گلو داره درست مثل من. میرم کنارش بشینم، دستامو محکم میگیره فشار میده..
-خاله به قربونت عزیز دلم..
آروم میگم خدا نکنه خاله جون و گونه هاش که یخ زدند رو میبوسم.
همیشه حضورش هست، همه جا، انگار همش دنبالم میکنه!...نه شاید خیالاتی شدم.ساکت و آرومه با بابا صحبت میکنه و گاهی نگاههای پر مهرش رو به صورتم میپاشه.خیلی خسته ام. فردا هم کوهی از کارها هست که باید انجام بدم. با صدای مهران به خودم میام:
-بهار جان با بیتا خانم صحبت کردم فردا خودم میام میریم دنبال سفارشات
امیر رضا میگه: من که عروس دامادی به این بیخیالی ندیدم، عمو خان با شما هستم ها!!..طفلک این بهار رنگ به روش نمونده، ایشالله واسه روز عروسی که خودتون تشریف میارین نه؟
عمو شهاب میخنده و میگه خودم در بست نوکرشم بذار نوبتش بشه!
با بیحالی از جام بلند میشم: عمو جون چنین روزی ممکنه نرسه من هم ترجیح میدم نقد رو بچسبم تا نسیه!!!!به فکر جبران باشین ولی از راههای دیگه،...
یک روز سرد پائیزی بود وقتی با مهران دونه دونه خیابونها رو میرفتیم و من فقط سعی میکردم خوش باشم و تک تک لحظهها رو تو ذهنم نگاه دارم.مهران سر خوش بود و میخندید، برای ناهار به رستورانی رفتیم و تمام مدت از کارهای عقد و عروسی حرف میزدیم. گمونم شور و شوقمون بیشتر از عمو و مینا بود. اونها درگیر لحظههای عاشقانه خودشون بودند و یک جوری ما بد عادتشون کرده بودیم. تمام لحاظت بهار کوچیکی بودم که مهران میخواست. میگفت میخندید از عادتهای بچگی من میگفت و اون روز یکی از قشنگترین روزهای عمرم شد.
5 نظرات:
بتي عزيزم...عالي بود..فقط اگر يه خورده وقتشو بيشتر كني ممنون ميشم...چشمك ..بوس
آخه خواهر بعد از اين همه مدت چشم انتظاري همين يه كوچولو...بووووووووس
نوری عزیزم اول اینکه مرسی که وقت میذاری عزیزم مممم...تمامی اوامرتون اجرا شد...ای ی ی ی ی به چشم همین کارو میکنم حتما شکلک بوس و بغل،....نوری جان یک دنیا ممنون از این همه محبت...میبوسمت
سلام بتی عزیزم
چقدر رویائی ولی خیلی کوتاهههههههههههه دختر یک فکر چاره ای بکن اینقدر طولش دادی که باید برم از اول ببینم کی به کی بود.
رمان خون به این سمجی دیده بودی.
بوووووووووووووس
وای بتی جون چه حسی بهم دست میده ممنون
بوسسسسسسسسسسسسسسسس
شاپرک گلم چشم...باور کن که از همین حرفای گرمتونه که دلگرم میشم، ناردونه جونم مرسی...مرسی دوستای خوبم....میبوسمتون
ارسال یک نظر