حرفهای امیر رضا منو سخت به خودش مشغول کرده،اما احساس میکنم چنان همه چیز در اطرافم سریع در حال تغییر هستند که وقتی برای فکر کردن به پیشنهادش ندارم. واسه شب مهمون داریم خانواده مریم جون به همراه رضا و ریحانه که رضا از دوستای قدمیه شهاب و مهرانه، به اضافه خانواده میترا جون که از دوستای صمیمی و قدیمی خانوادگی ما حساب میشن. مامان از صبح با کمک خاله بدری مشغول هستند، یک سری سفارشات هم از بیرون دادند که شهاب رفته دنبالشون، بابا و مهران رفتند شرکت و من و مینا و امیر رضا مشغول کمک. ناهار رو دور هم خردیم و بعد از یک استراحت کوتاه دوباره مشغول شدیم. شهاب لحظه ای مینا رو ترک نمیکنه و مامان و خاله تا تنها میشن ریز ریز به حرکت شهاب میخندند. مامان شهاب رو مثل پسر خودش بزرگ کرده و من میدونم دل تو دلش نیست تا از زبون خودش بشنوه دل رو به دختری سپرده که ظرف چند ساعت همه مون رو عاشق خودش کرده.
جلو آینه میایستم. چقدر تصمیم گیری سخته، بالاخره بعد از کلی بالا پائین کردن، پیراهن تنگ صورتی رنگم رو انتخاب میکنم که آستین های کوتاهی داره و آزاد رو بازوهام قرار میگیره، نگاهی تو آینه به خودم میندازم، یک جفت چشم سبز میبینم که انگار چشمهای امیر رضا رو با کمی آرایش دارم نگاه میکنم، خندهام میگیره. بازم یاد رفتنش میافتم و غم به دلم چنگ میندازه.
کسی در میزانه...
-بله بفرمایید
-صاحب خونه؟...
و مینا رو میبینم که از لایه در خودش رو نشون میده..
-اجازه هست؟
میخندم: -بفرما..
-وای بهار!...عجب عروسکی شدی، چقدر ماه شدی، بذار ببینمت،...
-خودت رو ندیدی؟مثل فرشتهها شدی !...
واقعاً تو اون بلوز دامن سورمه ای رنگ قشنگ به نظر میرسه ...کنار شهاب مجسمش میکنم و از شادی دلم غنج میره.
-مرسی قربون اون چشمای خندونت برم...، بریم پائین؟من روم نمیشه تنهایی برم...
-خدا نکنه...بریم، من حاضرم ...
ودست در دست هم به طرف پلهها میریم، هر چقدر نزدیک تر میشیم سر و صدا بیشتر میشن
جلو آینه میایستم. چقدر تصمیم گیری سخته، بالاخره بعد از کلی بالا پائین کردن، پیراهن تنگ صورتی رنگم رو انتخاب میکنم که آستین های کوتاهی داره و آزاد رو بازوهام قرار میگیره، نگاهی تو آینه به خودم میندازم، یک جفت چشم سبز میبینم که انگار چشمهای امیر رضا رو با کمی آرایش دارم نگاه میکنم، خندهام میگیره. بازم یاد رفتنش میافتم و غم به دلم چنگ میندازه.
کسی در میزانه...
-بله بفرمایید
-صاحب خونه؟...
و مینا رو میبینم که از لایه در خودش رو نشون میده..
-اجازه هست؟
میخندم: -بفرما..
-وای بهار!...عجب عروسکی شدی، چقدر ماه شدی، بذار ببینمت،...
-خودت رو ندیدی؟مثل فرشتهها شدی !...
واقعاً تو اون بلوز دامن سورمه ای رنگ قشنگ به نظر میرسه ...کنار شهاب مجسمش میکنم و از شادی دلم غنج میره.
-مرسی قربون اون چشمای خندونت برم...، بریم پائین؟من روم نمیشه تنهایی برم...
-خدا نکنه...بریم، من حاضرم ...
ودست در دست هم به طرف پلهها میریم، هر چقدر نزدیک تر میشیم سر و صدا بیشتر میشن
گمونم همه اومدند، از پلهها که پائین میریم نگاه بقیه رو به سمت خودمون میبینم، شهاب سریع جلو میاد و شروع میکنه به معرفی کردن مینا. من هم با تک تکشون سلام احوال پرسی میکنم، تمام این مدت گرمای نگاهشو رو خودم حس میکنم هر چقدر بهش نزدیک تر میشم ضربان قلبم تند تر میشه، تا رو بروش قرار میگیرم...
-سلام خسته نباشید...
میخنده...
-شما خسته نباشید با این همه زحمتی که کشیدید ...
بعد دستشو آروم به طرفم دراز میکنه و دستهای لرزون و سردم رو تو دستهای گرم و بزرگش میگیره، ...محکم فشرشون میده و به همون حالت نگاه میداره، ...
- فرار نمیکنم همین جام
خنده عجیبی میکنه، ....
-میدونم، میخوام حست کنم، ...
دوباره داغ میشم، ...سعی میکنم بیتفاوت باشم
-امروز خونه پیدا کردید؟
-چند جا رو دیدیم، مینا گفت حتما میخواد تو بیأیی و نظر بدی...بهار؟!
-بله؟
-اون شب وقتی دیدمت با امیر رضا بودید،...... مینا میگه حرفه ای میرقصید...میتونیم دوباره مثل اون شب ببینیمتون؟!....مثلاً امشب؟
-از فکر اینکه موقع رقص نگاهش روی من باشه حالم بد میشه اصلا شاید نتونم،...دستپاچه میشم، لعنت بهت بیاد بهار تو چته؟ این مهرانه...همون عمو مهران...دست خودم نیست بازم اون حس لعنتی بهم دست میده..مال چیه؟آهان امروز هم رقصیدیم هم کلی سر پا کار کردیم...اره مال همینه...
فشاری به دستم میاره : چی شد؟!....امشب؟
-امشب نه ! ولی چشم حتما، .... مینا غلو کرده، اونقدرها هم خوب نیستم..
-غلو نکرده، خودم اون شب دیدمتون،...
راست میگه، خنگ هم شدم، شهاب و سپهرپسر میترا جون به طرفمون میان. نگاه سپهر باز هم مهربونه و خیره نگاهم میکنه
-خوش اومدین
-مرسی بهار جان و دستش رو به طرفم دراز میکنه، به ناچار دستم رو از تو دستای مهران بیرون میکشم و باهاش دست میدم،...
-برنامه ات چیه ؟ میخواهی بری دنبال کار یا فوق لیسانس؟
-نمیدونم هنوز فرصت نشده فکر کنم، کتابهای فوق رو گرفتم، ولی شاید بخوام شانسم رو واسه کار هم امتحان کنم
شهاب و مهران کم کم مشغول صحبت میشن، احساس میکنم مهران فقط حرفهای شهاب رو تایید میکنه و حواسش پیش ماست،...
-یکی از دوستام یک شرکت جدید مهندسی داره میزنه، دنبال یک طراح داخلی میگردن گفتم بهت بگم شاید علاقه مند باشی،
هیجان زده میگم: حتما چرا که نه!
کم کم شروع میکنه از شرکت و اینکه کجاست و چه برنامه هایی واسش دارند صحبت میکنه، انقدر هیجان زده میشم که نمیفهمم مهران و شهاب کی از ما فاصله گرفتند، قرار میشه که صحبت هاشو با دوستش بکنه و من رو در جریان بذاره.
-سلام خسته نباشید...
میخنده...
-شما خسته نباشید با این همه زحمتی که کشیدید ...
بعد دستشو آروم به طرفم دراز میکنه و دستهای لرزون و سردم رو تو دستهای گرم و بزرگش میگیره، ...محکم فشرشون میده و به همون حالت نگاه میداره، ...
- فرار نمیکنم همین جام
خنده عجیبی میکنه، ....
-میدونم، میخوام حست کنم، ...
دوباره داغ میشم، ...سعی میکنم بیتفاوت باشم
-امروز خونه پیدا کردید؟
-چند جا رو دیدیم، مینا گفت حتما میخواد تو بیأیی و نظر بدی...بهار؟!
-بله؟
-اون شب وقتی دیدمت با امیر رضا بودید،...... مینا میگه حرفه ای میرقصید...میتونیم دوباره مثل اون شب ببینیمتون؟!....مثلاً امشب؟
-از فکر اینکه موقع رقص نگاهش روی من باشه حالم بد میشه اصلا شاید نتونم،...دستپاچه میشم، لعنت بهت بیاد بهار تو چته؟ این مهرانه...همون عمو مهران...دست خودم نیست بازم اون حس لعنتی بهم دست میده..مال چیه؟آهان امروز هم رقصیدیم هم کلی سر پا کار کردیم...اره مال همینه...
فشاری به دستم میاره : چی شد؟!....امشب؟
-امشب نه ! ولی چشم حتما، .... مینا غلو کرده، اونقدرها هم خوب نیستم..
-غلو نکرده، خودم اون شب دیدمتون،...
راست میگه، خنگ هم شدم، شهاب و سپهرپسر میترا جون به طرفمون میان. نگاه سپهر باز هم مهربونه و خیره نگاهم میکنه
-خوش اومدین
-مرسی بهار جان و دستش رو به طرفم دراز میکنه، به ناچار دستم رو از تو دستای مهران بیرون میکشم و باهاش دست میدم،...
-برنامه ات چیه ؟ میخواهی بری دنبال کار یا فوق لیسانس؟
-نمیدونم هنوز فرصت نشده فکر کنم، کتابهای فوق رو گرفتم، ولی شاید بخوام شانسم رو واسه کار هم امتحان کنم
شهاب و مهران کم کم مشغول صحبت میشن، احساس میکنم مهران فقط حرفهای شهاب رو تایید میکنه و حواسش پیش ماست،...
-یکی از دوستام یک شرکت جدید مهندسی داره میزنه، دنبال یک طراح داخلی میگردن گفتم بهت بگم شاید علاقه مند باشی،
هیجان زده میگم: حتما چرا که نه!
کم کم شروع میکنه از شرکت و اینکه کجاست و چه برنامه هایی واسش دارند صحبت میکنه، انقدر هیجان زده میشم که نمیفهمم مهران و شهاب کی از ما فاصله گرفتند، قرار میشه که صحبت هاشو با دوستش بکنه و من رو در جریان بذاره.
موقع صرف شام من و شهاب حواسمون هست تا از دیگران پذیرایی کنیم، دلم میخواد همه چیز رو دور تا دور میز عمو مهران بچینم، مراتب براش ترشیهای مختلف دسرهای مختلف میبرم و مجبورش میکنم از همه چیز امتحان کنه. مهران که از این تغییر روحیه من کلی متعجب شده با هام همکاری میکنه و هر از گاهی با شوخی هاش خنده هام رو پر رنگ تر میکنه،...
-چه خبرته دختر پس خودت چی؟ چرا نمیشینی، پا درد نگرفتی؟
و نگاهش به کفشهای پاشنه بلندم میمونه،..
امیر که مشغول مزه کردن نوشابه شه میگه:
-عمو جان این بهار با کفشهایی دو۲ برابر اینی که پوشیده میرقصه، الان اینها حکم دمپأیی رو دارند واسش،نه بهار؟!
این امیر چرند گوو دوباره داره خوشمزگی میکنه، پاهام دیگه بی حس شدند ولی از رو نمیرم و همچنان مشغول فعالیتم ...
مهران که به نظر میاد باور نکرده نگاهی به من میندازه و آروم تر میگه: خسته شدی بهار جان بشین،...
خدایا...چطور این همه زیبایی رو در وجود یکی قرار دادی، دستای گرمش صدای مخملیش، چشمهای براقش که نمیدونم سیاهه یا طوسی،...
-چه خبرته دختر پس خودت چی؟ چرا نمیشینی، پا درد نگرفتی؟
و نگاهش به کفشهای پاشنه بلندم میمونه،..
امیر که مشغول مزه کردن نوشابه شه میگه:
-عمو جان این بهار با کفشهایی دو۲ برابر اینی که پوشیده میرقصه، الان اینها حکم دمپأیی رو دارند واسش،نه بهار؟!
این امیر چرند گوو دوباره داره خوشمزگی میکنه، پاهام دیگه بی حس شدند ولی از رو نمیرم و همچنان مشغول فعالیتم ...
مهران که به نظر میاد باور نکرده نگاهی به من میندازه و آروم تر میگه: خسته شدی بهار جان بشین،...
خدایا...چطور این همه زیبایی رو در وجود یکی قرار دادی، دستای گرمش صدای مخملیش، چشمهای براقش که نمیدونم سیاهه یا طوسی،...
همه رفتند حالا دوباره خودمون هستیم، فردا شنبه است...آغاز یک روز کاری . مهران از قبل اعلام کرده بود که امشب باید به منزل برگردند، حال پدر بزرگشون خوب نیست. مینا غمگین به نظر میرسه، امیر رضا طبق معمول مشغول بازی با موبایلشه، من هم خسته روی صندلی آشپزخونه نشستم و از هر غذائی کمی واسه خودم کشیدم، حالا که میدونم امشب میرند دیگه اشتهأیی واسم نمونده، مهران به زور مامان و بابا رو راهی اتاقشون میکنه خاله اینا میرند، شهاب و و مینا آروم تو پذیرایی نشنتند و و صحبت میکنند... از بعضی کلمهها متوجه میشم فردا میخوان به شرکت شهاب برند، سر برمیگردونم مهران داخل آشپز خونه میشه و صندلی کنارم رو اشغال میکنه...
-خسته نباشی ، خیلی زحمت کشیدی، ...
سرم رو تکون میدم و میگم خسته نشدم خیلی شب خوبی بود،
-شنیدم که سپهر پیشنهاد کاری میداد، میخواهی قبول کنی؟
-نمیدونم، اونطور که میگفت یک شرکت کوچیک و تازه تأسیسه، گمون نکنم کار زیادی ببره، ولی تجربه خوبی باید باشه،..
با لبخند سر تکون میده
فردا وقت داری بیأییم دنبالت؟...قراره ۲-۳ تا خونه ببینیم..
با شوق میگم: حتما، فردا آزاد آزادم.
-راستی!...بالاخره تصمیم گرفتی؟
متعجب نگاهش میکنم: چه تصمیمی؟
-که منو چی صدا کنی؟...از دیشب تا الان منو به اسم صدا نکردی!
میخندم، اما شوکه هم شدم،انگار که ذهنم رو میخونه!
-آره،.... عمو مهران!
لبخندش گرم تر میشه....
-قربون اون عمو گفتنت ! .....
و چیزی در قلبم میشکنه!...
-خسته نباشی ، خیلی زحمت کشیدی، ...
سرم رو تکون میدم و میگم خسته نشدم خیلی شب خوبی بود،
-شنیدم که سپهر پیشنهاد کاری میداد، میخواهی قبول کنی؟
-نمیدونم، اونطور که میگفت یک شرکت کوچیک و تازه تأسیسه، گمون نکنم کار زیادی ببره، ولی تجربه خوبی باید باشه،..
با لبخند سر تکون میده
فردا وقت داری بیأییم دنبالت؟...قراره ۲-۳ تا خونه ببینیم..
با شوق میگم: حتما، فردا آزاد آزادم.
-راستی!...بالاخره تصمیم گرفتی؟
متعجب نگاهش میکنم: چه تصمیمی؟
-که منو چی صدا کنی؟...از دیشب تا الان منو به اسم صدا نکردی!
میخندم، اما شوکه هم شدم،انگار که ذهنم رو میخونه!
-آره،.... عمو مهران!
لبخندش گرم تر میشه....
-قربون اون عمو گفتنت ! .....
و چیزی در قلبم میشکنه!...
3 نظرات:
wow sara che soraty dari
dost daram neveshtehato va shadidan donbal mikonam
hamash to zhnam misazameshon
doset daram neveshtehato
افرین بتی جونم بهت افتخار میکنم ادامه بده عزیزم
بتی عزیزم فوق العاده ست
چقدر قشنگ و روان مینویسی
چقدر ساده و کامل
در حین خوندنش سرشار از احساس میشم
عزیزم متعجبم چقدر قدرت انتقال احساست فوق العاده ست
هزاران بار ممنون
موفق باشی
ما منتظریم
امیر برای من خیلی مرموزه از یه چیزی میترسم در موردش... میخوام اتفاق نیفته
ارسال یک نظر