ششمین فصل

| |


فردا صبحش آماده‌ام برای رفتن
حوصله هیچ چیزی رو ندارم،ساعتی پیش با امیر صحبت کردم. در حال فرستادن مدارکش بود
-بهار چرا یکدل نمیشی‌؟چرا تصمیمت رو نمیگیری؟
و من براش گفتم که نمیتونم، براش گفتم دوریش برام سخت خواهد بود، ولی‌ از طرفی‌ بابا رضایت نمیده از طرفی‌ ...اصلا همونطور که تو میگی‌ یکدل نشدم، فقط میدونم وقتی‌ بری حتی رقص هم واژه تنهایی به خودش میگیره....
.
شهاب مینا و مهران میان سراغم و راهی‌ میشیم. مینا خیلی‌ تو خودشه، شهاب تنها کسیه که مشغول صحبت کردنه و سعی‌ میکنه سکوت رو بشکنه، ...نمیدونم چی‌ باعث شده اون همه خوشی‌ که دیشب داشتند به یک باره جاشو به این همه سردی بده،...
جلو یک رستوران پیاده میشیم. متعجب میگم: پس خونه چی‌ شد.
مهران میگه اول کمی‌ صحبت کنیم، احساس می‌کنم مینا بغضی در گلو داره.
بالاخره میشینیم و هر کسی‌ چیزی سفارش میده،
-بهار اینطور که معلومه نمیتونیم فعلا اسباب کشی‌ کنیم،... عمه‌ام و دخترش دارند از آلمان میان، و آقا جون می‌خواد ما فعلا بمونیم،...
-نمی‌فهمم اومدنشون
چه ارتباطی به خریدن خونه  داره؟
نگاهی‌ به مهران میاندازم، با وجود چشمای مهربونش, صورتش پر از غروره، طوری که جرات نمیکنم مستقیم ازش بپرسم پس به مینا نگاه می‌کنم.
دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه، اشک هاش سرازیر میشن، شهاب از عصبانیت قرمز شده سرش رو زیر انداخته و چیزی نمیگه، ...
-آقا جون می‌خواد هر چه زودتر بساط نامزدی مهدیس و مهران رو فراهم کنه، میگه بیشتر نمیتونه منتظر بمونه، و تا زنده است میخواد ببینه که اسم و ثروت این خونواده به دست نوه‌های ارشدش میرسه،....
شوکه شدم، نامزدی!، ... دختر عمه!، آقا جون!،...و اسم آقا جون با اینکه ندیدمش رعشه به بدنم میندازه، به زور خودم رو جمع و جور می‌کنم: مبارک باشه، این که این همه غصه نداره عزیزم، خوب ...
و خودم هم نمیدونم می‌خوام چی‌ بگم، چطوری مینا رو دلداری بدم، هر سه به من نگاه میکنند، انگار که منتظر هستند ببینند من چه حرف تازه ای‌‌ دارم،...ولی‌ ندارم،...پس من هم مثل بقیه تو خودم فرو میرم و حرفی‌ نمیزنم،...

مهران داره ازدواج میکنه؟...خوب چرا نکنه؟!...تا الانشم عجیبه که چرا تنها مونده...نگاهش می‌کنم،...چقدر خود داره ، خوشحاله؟نیست؟...خدایا چرا حالا؟من هنوز سیر ندیدمش....اه  لعنت بهت بهار....به هیچی‌ فکر نکن....
صدای شهاب رو میشنوم: فعلا که چاره ای‌‌ نیست، یک کم زمان بدید به خودتون، همه چیز درست می‌شه،...
مینا: آخه چطوری؟شما آقا جون رو نمیشناسید، حرف حرف خودشه،
بعد رو به مهران میگه: ببین مهران من یک روز هم نمیتونم عمه و مهدیدس رو تحمل کنم، یک فکری کن،...یک کاری کن!...تو که نمیخواهی بشینی‌ چند تا آدم بیفکر و یک دنده واسه زندگیت تصمیم بگیرن؟!میخواهی‌؟مهران اگه تو بری همه چیز از هم میپاشه،...من هم میشم بازیچهٔ دست آقا جون، ...
مهران ساکته انگار هیچ چیز براش اهمیت نداره سرد و مغرور نشسته، و با فنجون قهوه ش بازی میکنه،...صدای آرومش رو میشنوم: فعلا کمی‌ صبر کن تا ببینیم،...
به زور دهان باز می‌کنم: مینا خونه ما خونه خودته، هر موقع خواستی‌ بیأیی قدمت روی چشم،...
و اینطور شد که عمو شهاب اون شب با بابا و مامان در مورد مینا صحبت کرد، قصه دلش رو گفت...صورتش رنگ باخته بود، من نگاهش می‌کردم و ریز ریز می‌خندیدم، شهاب و این همه تغییر؟! و مامان که اشک شوق داشت و بابا در پوست نمیگنجید بهش قول دادند در اولین فرصت اقدام کنند،...



-عمو بسه دیگه انقدر ضایع بازی در نیار، اگه اینجوری باشی‌ که آقا جون همون جا با تیپا بیرونت میکنه، و میخندم،..
شهاب که انگار باورش شده نگاهی‌ به چهره وحشت زده ش میندازه و میگه: راست میگی‌؟خیلی‌ تابلو‌ام ؟!
ابروهام رو میدم بالا: آره خیلی‌!، این همون میناست که داریم میریم خواستگاریش، تو این چند روزه که خوب با هم صمیمی‌ بودید،..
بهار جون بابات اذیت نکن!، مگه نگفت آقا جون چه دیو بی‌ شاخ و دمیه، بذار تمرکز کنم آبروی شاهرخ و بیتا جون رو نبرم! ...

20 دقیقه بعد جلو در بزرگی‌ هستیم، زنگ رو می‌زنیم در باز میشه،... مهران با قدم‌های تند به طرف ما میاد، صورتش از خوشحالی برق میزانه، جلو رومون یک باغ بزرگ و وسیعه، پر از درخت، فکر می‌کنم چرا مینا نمیخواد هم چین جائی‌ زندگی‌ کنه! ... همه مشغول سلام و احوال پرسی‌ میشن و من کمی از صدای سگی‌ که گوشه باغ با زنجیری به میله‌ها بسته شده وحشت زده شده ام، مهران به سمتم میاد : نترس کاری نداره، سگ‌ بی‌ آزاریه ، وقت شد میأیم باهم میبینیش،..
نگاهی‌ به صورت سفید و خوشحالش میندازم، دستشو دراز میکنه و دستم رو محکم میگیره، : خوش اومدی ، بریم که امشب کلی‌ میتونیم به هر دوشون بخندیم،و زیر چشمی اشاره به شهاب می‌کنه  منم میخندم، و همراهش میشم به در ورودی که میرسیم آروم دستمو فشار میده و رهاش میکنه،...دلم میگیره،...
-آقا جون پیرمرد بسیار مسنیه که اونطور که من تصور میکردم چهره دیو مانندی نداره، بابا و مامان رو به یاد داره و از دیدن دوباره شون خیلی‌ اظهار خوشحالی میکنه، به من که میرسه به صورتم خیره میشه، دستاش رو دراز میکنه باهاش دست میدم
-این همون بهار تپل خودمونه؟
همه میزند زیر خنده ، احساس می‌کنم کمی‌ رنگ عوض کردم
-خوش اومدی دخترم، ماشالله خیلی‌ بزرگ شدی، ....و همینطور که چشم‌های سردش رو به من دوخته رو به بابا میگه: شاهرخ این عروسکت رو چطور تا به حال ندزدیند؟!
ناخود آگاه ترس برم میداره، نگاه مهران می‌کنم که با چشم‌های نگرانش به من چشم دوخته،...
بابا میگه: جناب ملکی‌، نوبت این دختر ما هم میرسه، ولی‌ خدا نکنه به این زودی ها، همین یک دونه رو داریم و بس....
دلم آروم میگیره، قربون بابام برم که همیشه دل بیقرارم رو آروم نگه میداره
چه فضای سرد و ترسناکی کاش امیر رضا اینجا بود، ....

کم کم صحبت‌ها رنگ و بوی خواستگاری میگیره، عجیبه این شهاب مهره مار داره، گمونم حسابی‌ تو دل آقا جون جا باز کرده، کمی‌ بعد احساس می‌کنم دلم می‌خواد از این فضا فاصله بگیرم و قدم بزنم ، اجازه میگیرم و به سمت باغ میرم،...سوز سردی میاد ولی‌ همه جا قشنگه برگ‌ها زرد و نارنجی شدند،..چشم هم رو می‌بندم و عطر باغ رو می‌‌بلعم...صدای مهربونش رو میشنوم..
-سردت نشه عروسک....
با خنده به سمتش بر می‌گردم،...
یک شال بزرگ و گرم دستشه که آروم روی شونه هام میندازه، دستاش لحظه یی‌‌ رو شونه هام مکس میکنند، نگاهم میکنه،...دلم میخواد زمان بایسته،...چقدر به چشم‌های پر از مهرش نیاز دارم،...
دستش رو از شونه هام جدا میکنه و آروم به سمتی‌ میره، ...دنبالش راه می‌افتم...
-اسمش نیکو است، چندین ساله که باهامون زندگی‌ می‌کنه،سگ‌ با دیدن مهران تند تند دمش رو تکون میده و خودش رو به دست پر نوازش مهران میسپره،...
برمیگرده عقب نگاهم میکنه، بیا جلو با نیکو آشنا شو،...
-نیکو این همون خانوم کوچولوییه که برات گفتم
نیکو صدایی از خودش در میاره که بیشتر به ناله شبیه..
مهران میخنده
-میگه خیلی‌ خوشگل تر از اونیه که برام گفتی‌!....
میزنم زیر خنده: این جمله  رو تو همون یک ثانیه گفت؟؟ من هم  با احتیاط دست جلو میبرم و سرش رو نوازش می‌کنم، مهران دستم رو میگیره تو دستاش و میریم به سمت تاب قشنگی‌ که یک گوشه باغه....
کاش حرفی‌ میزد، کاش چیزی میگفت،...دوست ندارم ازش چیزی بپرسم،
-بهار حالا رسما داریم فامیل میشیم،...خیالم از طرف مینا راحت میشه،...
و آهی میکشه..
به زور سعی‌ می‌کنم حرفی‌ بزنم: ۲ تا عروسی‌ در یک زمان، خدا به داد برسه از حالا باید شروع کنیم واسه تدارکات، میدونید چقدر زمان میبره،...
نگاهم میکنه ،،،غریب  و ساکت: آره میدونم خیلی‌ وقت میبره،...بهار ممکنه من مجبور بشم با مهدیس برگردم آلمان، دوباره دور میشیم از هم،...
خدایا چقدر بی‌ رحمه، مگه نگاه‌های منو نمیبینه، مگه نمیبینه تازه بهش رسیدم، تازه عمو مهرانم رو پیدا کردم،...چرا باید بره!...چرا حرف از رفتن میزنه،....شاید فکر میکنه دیگه بزرگ شدم و میفهمم،..کاش میدونست از اون موقع که رفت بچه ترم، حساس ترم.....
-چرا باید برید؟! 

برمیگرده طرفم چشماش تو نگاهم قفل میشه،...
-بالاخره باید رفت، تو هم روزی میری،...خوشحالم که من زودتر میرم که رفتنت رو نبینم،...
و یکهو از جاش بلند میشه و به سرعت ازم فاصله میگیره،...من مات موندم، سر جام حتی قادر نیستم از جام بلند بشم، باغ و نیکو به چشمم تار میان،...
یعنی‌ چی‌؟مهران این حرفت یعنی‌ چی‌؟...من هیچی‌ نمی‌فهمم،...تو رو خدا معنیش کن برام.... 







7 نظرات:

نوري گفت...

سلام بتي عزيزم ..فوق العاده بود....كاملا با شخصيت ها ارتباط برقرار كردم..و هر روز بيصبرانه منتظر فصل بعدي هستم..دوستت دارم..هر روز موفق تر باشي..ميبوسمت

شاپرک گفت...

بتی جون خب خوندمش .
من میگم چرا هر فصل اینقدر کوتاهه تا میام بخونم تموم شده خیلی زیباست .فقط من هنوز خانواده میترا را درست نشناختم البته شاید لزومی هم نداشته باشه .
در مورد مهران و امیر رضا حس عجیبی دارم فکر می کنم این وسط یکیشون باید قربانی بشه تا اون یکی به خواستش برسه این خیلی ناراحت کنندست.

Sara Beti گفت...

نوری عزیزم لطف داری....مرسی‌ که وقت میذاری، اگه نظر خاصی‌ داشتی‌ خوشحال میشم بشنوم..میبوسمت
شاپرک جونم مرسی‌ که این همه لطف داری....یک سری تغییرات دارم میدم از اول(تغییرات کوچیک مثل همینی که اشاره کردی...که شخصیت‌های دیگه پر رنگ تر باشند)...به خاطر همین نتونستم فصل‌های جدید رو بذارم، میبوسمت و ممنون از تشویق‌هات عزیزم

ناردونه گفت...

بتی خانوم جان من یه اخلاقی دارم این شاپرک هم میدونه! یعنی چی داری بازنویسی میکنی؟ تا کی باید منتظر باشیم من حس کنجکاویم بترکه زلزله میاد هاااااااااااا
گفته باشم ! شکلک خنده موزیانه

نوري گفت...

چشم بتي جون...اما يه چيزي كه نگرانم كرده ..چرا بلاگ رقص زندگيت باز نميشه بتي جون؟؟؟

sara گفت...

بتی عزیزم سلام
کجایی تو
من نمیتونم وارد وبلاگت بشم خودت هم کم پیدا شدی نگران شدم
زود بیا
میبوسمت

Sara Beti گفت...

سلام به دوست‌های عزیزم، وای خدا ۲ روز نبودام نمیدونم چرا اینجوری شده...اول بلاگم نبود، بد لیست دوستانم همه پاک شده نمیدونم چرا..مرسی‌ از اینکه به یادم بودین ...واقعاً که قلبم از این همه محبتتون میلرزه...

ناردونه گلم تغییرات انجام شد کمی‌ تا قسمتی‌، بیشتر تغییرات ویریشی بود و کمی‌ هم تغییرات کوچک، ولی‌ حتما در اولین فرصت ادامه ش رو میزارم،...قربونت برم،...اینجا خونه‌ها همه از جنس چوبه زلزله رو بیخیال شو!!!!

نوری عزیزم، سارا عزیزم، خیلی‌ دوستون دارم این آدرس بلاگمه...مجبور شدم تغییرش بدم تا دوباره بیاد نمیدونم چرا!!!میبوسمتون....مرسی یک دنیا که به یادم بودین!!!

http://lifeadance.blogspot.com/

.