سومین فصل

| |


 من و امیر آروم می‌‌ایستیم، بابا بلند میشه و  با چشم هایی که حتی از این فاصله هم میشه تشخیص داد خیسن به سمت مرد میره..دقیق نگاهش می‌کنم اینکه مهران نیست، اما نگاهش خیلی‌ آشناست، انگار سالهاست میشناسمش، مرد بلند بالاست با چهره یی‌‌ سفید، و موهای قهوه ایی‌ روشن می‌تونم کمی‌ سفیدی موهاش رو کنار شقیقه ش ببینم، اونم سخت تحت تاثیر احساساته ولی‌ چشم‌های مغرور ش به مامان و بابا فقط دوخته شده، دختر جوون در کنارش شباهت زیادی به خودش داره، اون هم دست کمی‌ از ما نداره و در شوک به سر میبره ، تا به خودمون میأیم همه از آغوش یکی‌ به آغوش دیگری می‌رن فقط من و امیر رضا هستیم که از چیزی سر در نمیاریم..
بابا برمیگرده عقب:
-بچه‌ها بیأین جلو مهران رو یادتونه؟
و ما همچنان منگ نگاهشون می‌کنیم
-عمو مهران، بهار چطور یادت نمیاد !!....
و من یکهو انگار به سالهای دور پرتاب میشم: عمو مهران...همونی که هر روز و شب پیشمون بود، دوست و رفیق شهاب...  کسی‌ که به من قول داده بود روز اول مدرسه منو با خودش ببره و هیچ موقع نبرد، کسی‌ که خنده‌های کودکیم رو با خنده‌های اون به یاد داشتم همیشه، حالا جلوم ایستاده، نزدیک تر میشم خدای من چنان جذبه یی‌‌ تو چشماش هست که حتی نمیتونم خوب نگاهشون کنم، دستاش رو کمی‌ از از هم باز میکنه،...چقدر دلم میخواد دوباره عطر آغوشش رو بشنوم تا منو ببره به کودکی به جائی‌ که شادی رو توش جا گذشتم، اما اون هم مثل من کمی‌ مردده، حتما من هم تو ذهن اون یک دختر بزرگ شدم، خانوم شدم،... شاید انتظار داشت بهار کوچیک رو ببینه، یهو بغض میاد تو گلوم چرا رفت؟چرا انقدر دیر برگشت...
-صدای مخملیش رو میشنوم: این بهاره؟بهار کوچولو من؟
صداش تنم رو میلرزونه
بابا میگه معطل چی‌ هستی‌، عمو مهرانته،...میخنده: خجالت نکش، از کی تا حالا انقدر خجالتی‌ شدی تو آخه؟
وای کاش بابا همین جا دیگه قطعش کنه، چی‌ داره میگه پشت سر هم...
چشمام به چشماش دوخته شده جلو تر میرم، گرمای آغوشش همون بوئیه که امشب منتظر شنیدنش بودم، همونیه که سالهاست منتظرشم،..آروم بوسه یی‌‌ روی سرم می‌گذاره، شونه هام رو محکم میگیره و منو عقب میده: سلام بهار ... 
... خدایا چرا امشب انقدر رقصیدیم دیگه پا هام نا ندارند، حتما از تمرین زیاده، چقدر دستاش داغه، ...
............

تا به خودم بیام  در آغوش مینا هستم, دختری که با مهران اومده ، خواهر کوچیک مهران، همبازی روزهای دور کودکی،..
***

بارون یکریز میباره همه دور شومینه جمع شدیم، چقدر امشب قشنگه، دلم نمیخواد حتی لحظه یی‌‌ از دست بدمش، نگاه‌های مهران دلم رو گرم میکنه، همیشه مرکز توجهش بودم، حتی بیشتر از مینا، گمونم این غرور و کله شقی که در خودم سراغ دارم حاصل توجه‌های بی‌ حد مهران باشه...نمیدونم،...هنوز نمیتونم خوب به چشم هاش نگاه کنم در عین حال که مهربونه نگاش مغرور هم هست ولی‌  وقتی‌ نگام میکنه نرم میشه شاید هم من واسه دلخوشیم اینطور فکر می‌کنم،...
با صدای خنده مینا چشم ازش میگیرم و نگاه مینا می‌کنم که سریع جای خودش رو تو دلم مامان و خاله باز کرده، احساس می‌کنم شهاب بیش از اندازه به مینا توجه داره....
-امیر؟
برمیگردم طرف امیر که ببینم اون چی‌ فکر میکنه؟میبینم داره سرش رو تکون میده و از خنده قرمز شده..
-اره ...درست فهمیدی، گاومون زأییده،
-هر دو می‌زنیم زیر خنده
مهران با همون لبخندش نگاهش از من به امیر و از امیر به من میچرخونه،..

-خوب حالا جواب این همه دل رو چی‌ میدی مهران؟آخه این رسمش بود؟بی‌ هیچ خبری؟
لحن بابا گلایه آمیز بود ولی‌ بیشتر غمگین بود، انگار همه همین بغض رو داشتند...مهران رو نگاه کردم آتیش شومینه روی صورت قشنگش میرقصید خم شد به جلو دستاش رو تو هم قفل کرد، همه ساکت شدند، غم  رو صورتش 
نشست  ... مینا هم ساکت شد و یهو بغضش ترکید، مامان آروم کشیدش تو بغلش...
-گریه کن عزیز دلم بذار دلت سبک بشه، مگه ما آسون بود که واسه شما‌ها باشه،...
اون شب فهمیدم بعد از اینکه پدر مهران و مینا در اثر سکته قلبی فوت میکنه روحیه مادرشون انقدر بد میشه که مجبور میشن برن آمریکا پیش تنها خواهرش، خاله مهران و مینا، از طرفی‌ پدر بزرگشون بعد از مرگ پسرش
میخواسته مهران و مینا رو  پیش خودش ببره، این دعوا ی بین ۲ خانواده انقدر طول میکشه که مادرشون هم از پا درمیاره، به چهره بشاش مینا نگاه می‌کنم باید دختر مقاومی باشه، و به چهره جذاب و غمگین مهران نگاه می‌کنم، صداش گوشم رو نوازش میده:
انگار دوباره برگشتم میون خانواده خودم...
آهی میکشه و تکیه ش رو میده، مامان میگه: مهران جان به جمع خانواده خودت دوباره خوش اومدی.

***

سراسر شب فقط نگاهشون کردم، انگار یک دلخوشی جدید به زندگیم اضافه شده بود، مینا خیلی‌ گرم بود، زودجوش و خودمونی....چشم هاش پر از برق زندگی‌. عجیب نبود که شهاب رو انقدر هیجان زده میدیم. کاش خاطرات بیشتری ازش در ذهنم داشتم، اما اونطور که اطرافیان میگفتند انگار خیلی‌ رابطه خوبی‌ ندشتیم
-میدونی‌ من چقدر حسودیم میشد ؟همه ش فکر می‌کردم که مهران تو رو از من بیشتر دوست داره، وقتی‌ رفتیم اولش خیلی‌ خوشحال بودم که تمام توجه مهران میشه مال خودم اما بعدش فهمیدم با دوری از شما‌ها چی‌ رو از دست دادیم. تمام توجه مهران شد مال من، به من گرما داد و خودش خاکستر شد...
در همین حال نگاه غمگینش رو به مهران دوخت.
نگاه مهران کردم، جز اون غم که تو چشماش بود سر حال به نظر میومد
-برای من خیلی‌ زحمت کشیده هم پدر بوده هم مادر هم برادر، بعد از فوت مامان برگشتیم تهران پیش پدر بزرگ اما به فکریم که یک جای مستقل برای خودمون دست و پا کنیم
با هیجان گفتم: عالیه مینا میتونید نزدیک ما دنبال منزل بگردید
با خوشحالی‌ دستم رو محکم فشار داد و گفت خودمون هم همین خیال رو داریم
نگاه چهره شاداب و قشنگش می‌کنم ۵ سال از من بزرگتره اما انگار کوهی از تجربه داره، حرکاتش خیلی‌ متین و دلچسب، چقدر خوشحالم یکی‌ مثل اون رو حالا کنار خودم دارم.شاید جای خواهری که هرگز نداشته‌ام رو برام پر کنه.


صدای بابا رو میشنوم: امشب اینجا بمونید فردا با هم میریم دنبال خونه
مهران داره دلیل میاره که حتما باید برگردند ولی‌ بالاخره راضی‌ میشن که بمونند.
بعد از رفتن خاله اینا من و مامان  مشغول مرتب کردن اتاق‌های مهمون میشیم و با مینا میشینیم واز گذشته‌های دور صحبت می‌کنیم. وقتی‌ ترکش می‌کنم که به اتاقم برم دیدم چراغ پائین هنوز روشنه. یک کوچولو سرک می‌کشم و میبینم مهران رو یک مبل راحتی رو به پنجره نشسته و مشغول نوشیدن قهوه است، کمی‌ از دور نگاهش می‌کنم، اصلا انگار اینجا نیست، تو خیالت خودش غرقه ....چه حس عجیبی‌، انقدر نزدیک و انقدر دور، کاش هنوز بچه بودم کاش این دیوار که کم کم داره بلند تر میشه رو نمی‌دیدم، بی‌ اختیار چند پله میرم پائین و همون جا می‌شینم، دوباره از پشت سر نگاهش می‌کنم . حالا که نگاهش به من نیست بهتر می‌تونم ببینمش. نمیدونم چند دقیقه بود که نگاهش می‌کردم که متوجه شدم برگشته به طرف من و با یک لبخند کمرنگ نگاهم می‌کنه
-بهار نخوابیدی؟
یهو از جا بلند میشم
-داشتم میرفتم بخوابم، شما چیزی احتیاج ندارید؟
لبخند تلخ ظریفی‌ رو لبهاش میاد
-اگه خوابت نمیاد چند لحظه پیشم بمون، خوب ندیدمت امشب
انگار شیرین‌ترین پیشنهاد رو شنیدم، آروم به طرفش رفتم،گرمای اتاق
و صدای چوب‌های داخل شومینه که در حال سوختن هستند  منو مست میکنه، کنارش کمی‌ دور تر می‌شینم، فنجونش رو روی میز میذاره کمی‌ به میز خیره میشه و به طرفم برمیگرده
-میدونی‌ چقدر افسوس میخورم که این همه سال‌های قشنگ زندگیت کنارت نبودم؟
احساس می‌کنم نبودش رو می‌خواد یک جوری توجیه کنه، صورتم بدون هیچ احساسیه فقط نگاهش می‌کنم..
-یک چیزی بگو،...از خودت بگو! شاهرخ میگفت تازه فارق التحصیل شدی،... ۱۶ سال گذشته  بهار...باور میکنی‌ ۱۶ سال! اصلا میدونی‌ چیه؟حتی حق داری منو فراموش کرده باشی‌، ولی‌ من ...
آهی میکشه و به روبرو خیره میشه...
-تو تمام این سالهای سخت چهره تک تک اعضای این خانواده رو تو ذهنم نگاه داشتم ، هر روز جلو چشمم آوردم تا فراموش نکنم، تا وقتی‌ یک روز دوباره دیدمشون مثل همون روزی قبل برام باشن...
دوباره نگاهم میکنه...
-ولی‌ خیلی‌ عجیبه چون هیچی‌ اونطور که من فکر می‌کردم نبود، حواسم نبود که گذر زمان این چهره‌ها رو عوض میکنه،....
وقتی‌ شهاب رو دیدم انگار که ۱۶ سال جوون شدم ،...واسه خودت خانومی شدی، ...
و با تحسین نگاهم میکنه...زاویه به زاویه صورتم رو
احساس می‌کنم زیر نگاهش ذوب میشم، دلم میخواد با دو تا دستهام محکم نگاهش دارم و بگم چقدر موندنش رو می‌خوام، چقدر دوست دارم کودکیم رو باهش دوباره مزه مزه کنم، اما انگار میدونم که نمیشه ، به قول خودش ۱۶ سال گذشته همه چیز تغییر کرده، دلم می‌خواست براش بگم که وقتی‌ رفت بازی ها و شادی‌های کودکی منوهم  با خودش برد، ولی‌ نمی‌ دونم  چرا نگفتم، کاش می‌فهمیدم که هر لحظه از زندگی‌ طلاست و دوباره اون لحظه ناب برنمیگرده، کاش می‌فهمیدم که هر سخنی واسه یک لحظه خاص آفریده شده و وقتی‌ زمانش رفت تاثیر اون کلام از بین میره،...اما نگفتم،...من حتی نمیتونستم به چشماش نگاه کنم، از دست خودم عصبانی‌ بودم، من دختر خجالتی‌ نبودم اما جلو چشماش همه وجودم از من نا فرمانی میکرد...
-بهار می‌خوام بدونی درست مثل همون روزها میتونی‌ رو من حساب کنی‌ من همون عمو مهران هستم همونی که میشناختی، میدونم شاید زمان ببره تا دوباره خودم رو تو دل کوچیکت باز کنم، ولی‌ بدون این بار همیشه در کنارت میمونم، قول میدم،...
نشد که بگم هنوز نیومده تمام قلب کوچیک منو مال خودت کردی
همونطور که نگاه چشم‌های براق و خسته اش می‌کردم  لبخند زدم و آروم سر تکون دادم، ...





0 نظرات:

.